مینا این دختر جوان ۲۵ ساله که دو سال پیش از دانشگاه در رشته مهندسی تغذیه فارغ تحصیل شده بود در یک شرکت تولید مواد غذایی که پدرش هم یکی از سهامداران عمده آن بود، بعنوان سرپرست تیم تولید کار میکرد. ا و با پدر و مادرش و یک برادر در خانه ای نسبتاً اعیانی در شمال شهر تهران زندگی آرام و بیدردسری داشت. در زندگی ا و تا به حا ل هیچ مردی راه نیافته بود و همیشه فکر میکرد که برای ازدواج باید یک مورد خیلی خوب پیش بیاد وگر نه هیچ دلیلی برای تکرار زندگی از نوع پدر و مادرش نداشت. تا به حال چند مورد خواستگاری صورت گرفته بود که هر بار با مخالفت او رو برو شده بودند.او وقتی وارد دانشگاه شد اولین خواستگارش پسر عموی خود او خسرو بود . خسرو هم جوان خوش قیافه و خوش تیپی بود که در کارخانه پدرش با سمت کار پرداز امور کارخانه را میگردانید و عملا خود را صاحب کار خانه میدید.ا و مرد رویایی خیلی از دختران جوان و تحصیل کرده بود ولی مینا به بهانه اینکه هنوز آمادگی برای ازدواج ندارد و باید درس بخواند ا ز پسر عمو خسرو چشم پوشید.خواستگاران دیگری بعد از خسرو برای ازدواج با مینا با مشاغل خوب بدرب خانه آقای سالاری پدر مینا آمدند ، ولی هرکدام به بهانه ای نا کام و دست خالی برگشته بودند. اما امروز مینا بعد از تصادف با فرید احساس تازه پیدا کرده بود و د لش در تپ و تاپ تازه ای بود.در مورد فرید فکر میکرد که با این تصادف سر راهش قرار گرفته بود وفکرش را مشغول به خود داشته بود.او هیچ وقت در هیچ زمانی راجع به یک مرد تا این اندازه خودش را مشغول ندیده بود ! ولی هنوز هم دوست نداشت که خود را در دام عشق کسی اسیر ببیند و برای رهای از آ ن سعی میکرد که بر افکار خود تسلط یابد. مینا با همه سرسختی در قبول بدل گرفتن مهر فرید از تاکسی سرویس جلوی خونه خودشون پیاده شد و با بسته ای از اسکناس در دست از راننده خواست تا کرایه خود را بگیرد . راننده تاکسی گفت که او کرایه اش را از آقا فرید گرفته و گوشزد کرد که، فردا صبح هم برای بردن او به سر کار یا هرجای دیگری که مایل باشد بر میگردد!
مینا با ترشرویی به راننده تاکسی گفت من نیاز به کمک شما ندارم و ما در خانه سه تا ما شین دیگر داریم و میتونم از اونها استفاده کنم. راننده تاکسی در جواب گفت : آقای متینی از من خواستند که تا درست شدن ماشین شما در خدمت تون باشم و بابتش هم به من پرداخت کردن!
چشمان مینا با شنیدن این حرفها برقی از خوشحالی زد و پرسید آقای متینی!
و راننده تاکسی با حرکت سر و گفتن بعله حرف خود را تایید کرد.
مینا با تشکر از راننده تاکسی از او خدا حافظی کرد و بدرون خانه رفت. ساعت حدود ۸ شب بود. پدر و مادرش نگران مینا بودند و نمیدانستند که علت تاخیر او چیست؟ به محل کار او زنگ زدند ولی جوابی نشنیدند، این بود که هردو در سرسرای بزرگ خانه در گوشه نشسته بودن و بدون هیچ صحبتی چشم بدر دوخته بودند. با ورود مینا هردو بطرف او رفتند و از دیدن دست صورت پانسمان شده و زخمی او فهمیدند که باید اتفاقی افتاده باشد لذا هردوی آنها با دلواپسی پرسیدند: مینا جان چی شده و تا حالا کجا بودی؟
مینا در جواب خیلی خونسرد گفت که تصادف کرده و به همین جهت دیر تر از هر روز به خانه رسیده است. و بعد از آن به اطاق خود رفت.تا پس از تعویض لباسهایش دوش بگیرد و با خوردن شام مختصری بخواب رود.
فرید از تاکسی پیاده شد و از راننده خواست تا فردا ۷صبح هم برای بردن او به محل کارش برگردد.ساک دستیش را برداشت و وارد خانه شد.فرید و مادرش باتفاق زن و شوهر میانسالی تنها ساکنان آن خانه بزرگ بودند. درختان سر به فلک کشیده و گلهای رنگارنگ که ساختمان بزرگ و دو طبقه ای را در میان گرفته بودند. و در پشت ساختمان استخر بزرگ سر پوشیده ای به چشم میخورد. این خانه را فرید از پدرش داشت مردی که در تجارت و واردات و صادرات کالاهای متفاوت با کشور های مختلف عمری را سپری کرده بود و پنج سال پیش در یک صانحه هوایی جان باخت.فرید در آن زمان در انگلیس تحصیلش را در فوق لیسانس مهندسی طراحی و تولید قطعات یدکی ماشینهای صنعتی تمام کرده بود و بدنبال کار مناسبی در آنجا میگشت. با خبر مرگ پدر راهی ایران شد تا از مادرش نگهداری کند و بتواند کار نیمه پدر را تمام کند.....