-
فرید و مینا ٤٩
پنجشنبه 7 خردادماه سال 1388 18:18
فرید و مینا که در اثر یک صانحه اتومبیل با هم آشنا شده اند هریک به طرف مقابل دلبستگی و تعلق خاطر میابد...اما برای اطمینان از انتخاب خود تصمیم به دیدار یکدیگر و صرف نهار در یک رستوران میگیرندو در آنجا پس از صرف نهار متوجه میشوند که شخصی ناشناس پول میز آنها را پرداخته است و.. حالا دنباله آن.... فرید پش از خدا حافظی از...
-
فرید و مینا ٤٨
یکشنبه 23 تیرماه سال 1387 14:34
فرید و مینا که در اثر یک صانحه اتومبیل با هم آشنا شده اند هریک به طرف مقابل دلبستگی و تعلق خاطر میابد...اما برای اطمینان از انتخاب خود تصمیم به دیدار یکدیگر و صرف نهار در یک رستوران میگیرندو در آنجا پس از صرف نهار متوجه میشوند که شخصی ناشناس پول میز آنها را پرداخته است و..حالا دنباله آن.... کسی که تلفن را جواب میداد...
-
فرید و مینا ٤٧
یکشنبه 12 خردادماه سال 1387 19:14
ازدزدیدن مینا ، چند ساعتی گذشته بود و هنوز کسی از وضعیت او اطلاع نداشت! فرید هم که در تدارک دیدار شبانه با مینا و خانواده اش بود مشغول انجام کار های روزانه اش بود تا هرچه زود تر با تمام کردن آنها از کارخانه رهایی یابد !باخودش گفت بهتر است زنگی به مینا بزند و از او بخواهد که از برنامه شام چشم پوشی کند تا فرصت بیشتری...
-
فرید و مینا ٤٦
جمعه 20 اردیبهشتماه سال 1387 23:32
مینا پس از خدا حافظی با فرید و سفارش پیگیری کار هایش به منشی خود، با نگرانی و دلهره زیادی محل کارش را ترک نمود و بطرف ماشین خود که در پارکینگ کارخانه پارک شده بود براه افتاد .او پس از گذشتن چند راهروی کوتاه به آسانسور رسید وبا فشار دادن تکمه آن منتظر آمد ن آن شد! لحظات سخت و طاقت فرسایی بودند و اوهر لحظه در انتظار...
-
فرید و مینا ٤٥
یکشنبه 18 فروردینماه سال 1387 12:49
مینا پس از پایان یافتن مکالمه تلفنی اش با رضا دل شوره عجیبی یافته بود ... نگرانی و دلواپسی از وضعیت پیش آمده هرگونه توان تمرکز حواس را از او سلب میکرد اما او فرصت زیادی نداشت و باید در این مورد فکری اساسی کند. با نوشیدن جرعه ای از قهوه سرد شده است گوشی تلفنش را برداشت و شماره فرید را گرفت.....با خودش حرفهایی را که...
-
فرید و مینا ٤٤
شنبه 18 اسفندماه سال 1386 07:18
مینا با ورود به محل کارش ، احساسی غریب همراه با دلواپسی داشت و از اینکه پسر عمو خسرو را در مقابل خود و مرد محبوبش میدید سخت عصبی و ناراحت مینمود.. د لش میخواست قدرتی میداشت تا او را به آسانی وادار به پذیرش شرایط خود مینمود... اما او میدانست که این فقط یک آرزو، و خوش باوریست و درد و خفتی که خسرو از امتناع ازدواج با...
-
فرید و مینا ٤٣
یکشنبه 30 دیماه سال 1386 18:12
مراد بی کله: چرا اخماتو تو هم کردی؟ اگه ناراحتی بی خیالش! خودت کاراتو انجام بده و اینقدر از من و دوستام کار مفتی و مجانی در خواست نکن! خسرو: تو که با من ادعای رفاقت داشتی و میگفتی همیشه در کنار من هستی! مراد بی کله: خب ، همین جور که میدونی زندگی خرج داره و بابت حتی آب خوردن هم باید پول بدی! خسرو: من که از دادن پول...
-
فرید و مینا ٤٢
جمعه 14 دیماه سال 1386 16:53
مینا که از شنیدن صدای فائزه خانم به هیجان آمده بود با صدای لرزانی گفت: من مینا هستم... و در حالیکه رنگ صورتش رو به سرخی نهاده بود و نفس هایش به شمارش افتاده بود گفت: زنگ زدم تا احوال شما را بپرسم!! فائزه خانم که وضعیت مینا را به خوبی درک میکرد با آرامش و خونسردی از مینا تشکر نمود و او و خانواده اش را برای دیدار و...
-
فرید و مینا ٤١
دوشنبه 12 آذرماه سال 1386 18:17
فرید رو به آقا رجب نمود و گفت: مثل اینکه کسی زنگ زده بود و شما در باره من با او صحبت میکردید؟ آقا رجب گفت: بله یک کسی که خودش را مراد بی کله معرفی نمود؛ گفت که به شما بگم که از مینا خانم چشم پوشی کنید. فرید: اگر نکنم چی؟ آقا رجب: او گفت که هر چی بسرتون اومد تقصیر خودتونه! فرید در حالی که لبخند به لب داشت گفت: عجب! پس...
-
فرید و مینا (۴۰)
دوشنبه 30 مهرماه سال 1386 03:35
روز تازه ای بود و آغازش تفاوتی آشکارا با روز های دیگر داشت...هنوز مینا در رختخواب خود بود و تمایل چندانی به بیداری نشان نمیداد ! با آنکه هر روز با طلوع آفتاب ،از خواب بیدار میشد تا روز تازه ای را آغاز نماید و با گرفتن دوش و خوردن صبحانه راهی کار میشد... اما امروز اصلا شوق و اشتیاق هر روز را نداشت .. پس از چند بار...
-
فرید و مینا (۳۹)
سهشنبه 23 مردادماه سال 1386 19:26
با تلاش زیاد و تمرکز به دور دست ها ... آنزمانی که هنوز در لندن مشغول تحصیل بود ...سعی میکرد تا اتفاقات نا خوش آیند امروز را فراموش کند... در این سیر و سفر به دور دستها خودش را میدید که برای اولین سال ورودش در لندن در خانه ای در یکی از حومه های لندن با یکی از دوستانش زندگی میکرد و در برقراری ارتباط و تفهیم دروس...
-
فرید و مینا ( 38)
شنبه 16 تیرماه سال 1386 16:52
آقا رجب: من از ماجرای شما خبر ندارم ولی من شما را خیلی وقته که میشناسم و میدانم که باید چیزی شما را نگران و ناراحت کرده باشه! فرید: حق با شماست آقا رجب! ولی الان دیر وقته و منهم خسته هستم ..پس بگذار با شما بعدا ، در موردش صحبت کنیم! آقا رجب: راستش من فکر نمیکنم با این وضعیت روحی شما بتوانم بخوابم... فرید: راستش خیلی...
-
فرید و مینا ( 37)
شنبه 9 تیرماه سال 1386 17:33
ناشناس که از پشت تلفن صدای دورگه و نخراشیده ای داشت گفت: آقای متینی شما هستید؟ فرید : بله بفرمایید ناشناس: ببین آقا پسر من دوس ندارم تو رو اذیت کنم ...ولی مجبورم اگر بکنی دیگه گناه من نیست! فرید: شما کی هستید؟ ناشناس: این دیگه گفتنی نیست! فرید: شما که از معرفی خودت میترسی، چطوری میتونی منو اذیت کنی! ناشناس: خوب من به...
-
فرید و مینا ( 36)
دوشنبه 28 خردادماه سال 1386 16:05
فرید مینا با خوشحالی زیادی گفت : خدا را شکر که من صدای تو را میشنوم و تو زنده هستی ! فرید که از این حرف مینا تعجب کرده بود ؛ گفت:چرا؟ چی شده است مگر؟! مینا : حق با تو بود! یادته گفتی..آمدن خسرو پس عموی من به رستوران ممکنه تصادفی نباشه! فرید: خب! مگر چی شده؟ مینا: بعد از رفتن ما از خونه ما برای ناهار یک ناشناس به مامان...
-
فرید و مینا ( ٣5)
یکشنبه 13 خردادماه سال 1386 15:39
فرید و مینا که در اثر یک صانحه اتومبیل با هم آشنا شده اند هریک به طرف مقابل دلبستگی و تعلق خاطر میابد...اما برای اطمینان از انتخاب خود تصمیم به دیدار یکدیکر و صرف نهار در یک رستوران میگیرندو حالا دنباله آن.... مینا به محض ورود به خانه مستقیما به سراغ مادرش رفت تا در مورد اتفاقات امروز با او صحبت کند...به محض ورود مینا...
-
فرید و مینا ( ٣4)
شنبه 22 اردیبهشتماه سال 1386 16:05
فرید : من خیلی مطمئن نیستم...ولی حد س میزنم که او همینطوری و اتفاقی امروز به آنجا نیامده بود! مینا : خوب حالا ما چه کار باید بکنیم... فرید: باید مراغب خود باشیم و با احتیاط بیشتری موضوع را دنبال کنیم...فرید در حالیکه مشغول رانندگی و صحبت با مینا بود در آیینه ماشین به پشت سر خود نگاه میکرد تا از وضعیت خسرو و موقعیت او...
-
فرید و مینا ( ٣٣)
شنبه 26 اسفندماه سال 1385 13:17
فرید: نگفتین دعوت منو میپذیرید یا نه؟ خسرو: متاسفانه الان باید برم یک کار فوری دارم ... فرید : خوشحال میشوم اگر یک شب شام یا یک روز نهار را در خدمت شما باشم! خسرو : خدا حافظ آقای مهندس! فرید: شما خیلی عجله دارید؟ خسرو : البته! فرید: خوب پس قرار بعدی ما چی میشه؟ خسرو : بعدا در موردش صحبت میکنیم! فرید : هر طور شما راحت...
-
فرید و مینا ( ٣٢)
یکشنبه 13 اسفندماه سال 1385 16:58
فرید رو به مینا کرد و گفت: اگر شما اجازه بدین من الان اولین قدم رو بردارم! مینا: منظورت چیه؟ میخواهی چیکار کنی؟ فرید: شما شماره تلفن همراهشان را دارید؟ مینا: نه ولی میتونم از مامان بپرسم... اما چرا؟ فرید: میخواهم به او زنگ بزنم و از او دعوت کنم تا در خوردن یک کافی ما را همراهی کنه! مینا: آیا تو مطمئنی که میخواهی او را...
-
فرید و مینا (۳۱)
دوشنبه 30 بهمنماه سال 1385 15:28
فرید به آرامی وبا آرامش اتومبیل خود را میراند و متعجب از تغییر حالت مینا بود.... با خودش میگفت: چه شده که مینا تغییر روحیه داده است ... او از چی ناراحت شده است....و.. مینا که متوجه فرید شده بود با لبخندی نه چندان رضایت بخش در حالیکه تلاش در پنهان داشتن وضع در هم ریخته خود بود به فرید گفت: من متاسفم ولی تصور میکنم باید...
-
فرید و مینا (٣٠ )
یکشنبه 22 بهمنماه سال 1385 09:33
فرید که از حاضر جوابی مینا به هیجان آمده بود ،و با خوشحالی از موضع مینا نسبت به خودش رو به مینا کرد و گفت:ممنونم از اینکه به من اجازه دادین به اتفاق مادرم به دیدار خانواده شما بیائیم و شما را رسما خواستگاری کنیم...اما به نظر شما چه روزی و یا چه زمانی را مناسب می بینید؟ مینا در حالیکه از وضعیت پیش آمده بسیار مسرور و...
-
فرید و مینا(٢٩)
شنبه 7 بهمنماه سال 1385 18:10
مینا : راستش توصیف چیزی که من دوست دارم....خیلی آسون نیست ،ولی من مردی را دوست دارم که واقعا یک مرد باشه! فرید: واقعا مرد؟! یعنی چه ؟ چون تمامی آنهایی که از جنس من هستند ...به نظر مرد هستند! مینا: خوب آره....به نظر مرد میایند.....اما منظور من از مرد بودن تنها از نظر جنسی نیست! من دلم میخواهد که او در باطن هم یک مرد...
-
فرید و مینا(٢٨)
سهشنبه 26 دیماه سال 1385 17:41
فاصله موتور سوار و تریلی به سرعت کاسته میشد وموتور سوار مرگ را در یک قدمی خود میدید که ناگهان تصمیم گرفت شانس خود را برای زنده ماندن امتحان کند ... او به خوبی میدانست که با مرگ فاصله زیادی ندارد و شاید هم در فکر خود حضور عزراییل را میدید.. از این رو با تمامی وجودش از خداوند یاری خواست و از جاده خود را به کناره سمت چپ...
-
فرید و مینا(٢٧)
شنبه 16 دیماه سال 1385 10:05
با بیرون آمدن فرید و مینا از رستوران و سوار شدن به ماشین دو مرد دیگر هم از آنجا بیرون آمدندو با هم درحال گفتگو بودند.... اولی که مردی بود جوان و خوش هیکل با اندامی ورزیده ....رو به دومی کرد و خیلی دوستانه به او گفت :تا اینجا ما وظیفه خودمان را بخوبی انچام دادیم ....اگر بتونیم بقیه کار ها را هم به همین خوبی انجام بدیم...
-
فرید و مینا(٢٦)
شنبه 2 دیماه سال 1385 19:43
همانطوریکه گفتید من هم مثل شما به شناخت بیشتر شما علاقمند شدم و در مورد شما مقداری پرسیدم...البته خیلی مهم نیست.....چون شما خودتان میدانید که هیچ کس شما را بهتر از خودتان نمیشناسد... پس اگر مایل هستید در این مورد صحبت کنیم! برگشت گارسون بطرف میز با سینی جهت جمع کردن میز...آنها را وادار به سکوت کرد و تنها با نگاه به...
-
فرید و مینا(٢٥)
دوشنبه 20 آذرماه سال 1385 10:39
گارسون با کمی جابه جایی ظروف غذا، در گوشه میز جایی برای گذاشتن نوشیدنی ها باز کرد وآنها را در آنجا چید... با رفتن گارسون فرید و مینا ... با آرامش شروع به خوردن کرد ند اما خوردن غذا در آن ساعت بخصوص برای هردوی آنها یک خوردن معمولی نبود... ظاهرا خود را مشغول به خوردن غذا نشان میدادند اما در فکرهر کدامشان هزاران فرضیه...
-
فرید و مینا (٢٤)
یکشنبه 12 آذرماه سال 1385 13:25
فرید با نا باوری از بودن خود با مینا همچنان در اضطراب و تشویش بر ملا شدن رازش بود، رازی که سالیان درازی با او همراه بود...دلش میخواست هرگز چیزی را از مینا پنهان ندارد و تمامی زندگیش را برای او از کوچکترین تا بزرگترینش بازگو کند .. اما مطمئن نبود.. نمیدانست... اگر همه اسرارش را برای مینا بازگو کند ، آیا باز هم مینا،...
-
فرید و مینا(۲۳)
دوشنبه 6 آذرماه سال 1385 21:11
فرید نگاهش را به چشمان زیبای مینا دوخت و میخواست انعکاس و عکس العمل صحبت هایش را از نگاه های مینا که با اشتیاق زیاد به سخنانش گوش میداد ببیند... نگاه های دو دلداده به هم گره خورد و یکدیگر را با تحسین و تمنی برای لحظاتی کوتاه با نا باوری از فرصت پیش آمده نگریستند....فرید دو باره شروع به صحبت کرد و گفت:من نیازی به صحبت...
-
فرید و مینا(۲۲)
یکشنبه 28 آبانماه سال 1385 13:58
فرید آرام و با احتیاط ماشین را میراند و با احساسی غریب و دلنشین در کنار مینا بود و از فرصت پیش آمده خیلی راضی به نظر میرسید... مینا هم در حالیکه هنوز هم در التهاب دیدار و با فرید بودن از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید .. با خجالت و برافروختگی دزدانه فرید را بر انداز میکرد و در هر موردی چون منتقدان و ارزیابان بین المللی...
-
فرید و مینا(۲۱)
سهشنبه 16 آبانماه سال 1385 01:43
مینا که درپشت سر فرید قرار داشت .... فرصتی مناسب یافته بود تا او را از پشت سر به خوبی او را ببیند و قامت کشیده و مردانه او را با وسواس و دقت بر رسی کند... و با معیار های از پیش تصور شده اش در مورد مرد آینده اش تطبیق دهد..البته این فرصت خیلی طولانی نبود چون فرید خیلی زود با شنیدن صدای مینا برگشت و با لبخندی شیرین با...
-
فرید و مینا(۲۰)
شنبه 6 آبانماه سال 1385 13:19
فرید از خوشحالی وهیجان این گفتگو ،رنگ چهره اش گلگون و افروخته به نظر میرسید.... او تا به حال با دختران زیادی مکالمه تلفنی داشته بود .. و تعدادی از کارمندان خودش هم از دختران خوب، تحصیلکرده و خوش هیکلی بودند که هرکدام به نوبه خود، مردان زیادی آرزومند و صلت و رفاقت با آنها بودند... ولی برای فرید ... تنها یک دختر توانسته...