مینا پس از پایان یافتن مکالمه تلفنی اش با رضا دل شوره عجیبی یافته بود ... نگرانی و دلواپسی از وضعیت پیش آمده هرگونه توان تمرکز حواس را از او سلب میکرد اما او فرصت زیادی نداشت و باید در این مورد فکری اساسی کند. با نوشیدن جرعه ای از قهوه سرد شده است گوشی تلفنش را برداشت و شماره فرید را گرفت.....با خودش حرفهایی را که شنیده بود تکرار نمود تا تمامی آنها را به فرید منتقل نماید و پس از لحظه ای صدای فرید را شنید که گفت:
سلام ، روز شما به خیر چه خدمتی میتونم برای شما انجام بدهم؟
مینا: سلام ، من به شما زنگ زدم تا شما را در جایی ببینم و در مورد مسائل مهمی با هم صحبت کنیم!
فرید: خبری شده؟
مینا: من مایلم حضورا با شما صحبت کنم!
فرید که متوجه شد مینا دوست ندارد جزئیات بیشتری از موضوع صحبت کند گفت: من امروز بعد از ظهر ساعت چهارو نیم شما را در هر کجا که شما مایل باشید می بینم و اگر دوست داشته باشید باهم به یک کافی شاپ میریم تا فرصت بیشتری برای صحبت داشته باشیم!
مینا: اما من مایلم شما را امشب به منزلمان دعوت کنم تا در مورد مسائل مهمی در حضور مادرم صحبت کنیم و در باره مسائل پیش آمده تصمیم های لازم را جهت اجرا اتخاذ کنیم!؟
فرید: باشه! و من هم در راه آمدن برای شام برنامه ریزی میکنم!؟
مینا: نگران شام نباشید، چون من قبل از آمدن شما سفارش آن را به یکی از رستوران ها خواهم داد.
فرید: من هم پس از تمام شدن کار هایم به مامان سری میزنم و شما را حدود ساعت هشت شب می بینم.
مینا: مراغب خودتان باشید.
فرید: نگران من نباشید، من میتونم از خودم دفاع کنم...
دنباله دارد.......