ساکنان زمین

قصه در مورد زندگی ساکنان زمین

ساکنان زمین

قصه در مورد زندگی ساکنان زمین

فرید و مینا(۳ )

 

فرید پس از ورود به ایرا ن ،دفتر کار ی برای خودش در یکی از ساختمان های پر تردد شمال شهر تهران ا نتخاب کرد. ا و پس از طی مراحل قانونی به عنوان تنها ورثه قانونی آقای متینی صاحب میلیون ها تومان پول شده بود،که میتونست  برای ا و و زندگی اشرافی مطلوبش کافی باشه . ولی میل به فعالیت و تلاش در او هم مانند پدریک اصل مهم به حساب میامد. از این رو او تحمل  هر نوع زندگی آرام و بدور از فعالیت برا یش عذاب آور بود. با سلیقه و ذوق خاصی منزل پدری را که حالا از آ ن  او بود باز سازی نمود و دکوراسیون جدید خانه را با الهام از آخرین مدلهای پیشرفته تعویض و در پشت ساختمان با افزودن یک استخر بزرگ  سر پوشیده از آ ن خانه بزرگ و قدیمی یک خانه شیک و مجلل امروزی ساخت.تنها مشکل فرید پیری و کهولت مادرش بود که هر روز از ا و موجودی ناتوا ن تر و ضعیف تر میساخت.فرید به هیچ نوعی نمی توانست با گذشت زمان که مادرش را هر روز فر سوده تر و زمین گیرتر کرده بود ، مبارزه کند. مادرش تنها یک آرزوی بزرگ در دل داشت آنهم دامادی پسرش،  فرید و دیدن روی عروس زیبایی که او را صاحب نوه کند. با این آرزوی بزرگ هر روز از فرید میخواست تا برای عروسی او کاری کند، و فرید با توجه به سختی حرکت و جا بجا یی مادرش حاضر به پذیرفتن این امر نمی شد چون امر آسانی نبود .

ازدواج با یک دختر خوب ،باشخصیت فهمیده و از یک خانواده خوب . چه رویای خوبی . گاهی وقتها آرزو میکرد که  که کاش پدرش زنده میبود و در این راه مهم و حیاتی او را همراه مادرش یاری میداد.

امروز ، یک روز تازه ای در زندگی او محسوب میشد و تصادف امروز برایش به عنوان یکی از روز های خاطره ساز در زندگی او خواهد ماند. ا ز همان لحظه اولی که او مینا را دید یک احساس تازه ای در درونش جان گرفت . رویای ازدواج با دختری چون مینا!... آیا این همان دختری بود که مادرش دوست داشت، آیا مینا کسی بود که مادرش اورا  به عنوان عروس خود خواهد پذیرفت؟ و آیا خود او ، او را به  عنوان یک همسر؟ تا چه حد مینا میتونه  نزدیک به خواسته ها و آرزو های فرید و مادرش باشه و و.......

فرید به محض ورود به خونه اول از هر چیزی به دیدار مادرش شتافت و او را در اطاقش دیدار کرد و از احوال او پرسید. مادرش با خوشروی و لبخند از تنها پسرش استقبال کرد و گفت: من حالم خوبه و تنها مشکل من  ازدواج تویه! من که نمیدونم تو کی میخواهی ازدواج کنی. آخر کی؟

 من در حسرت داشتن یک عروس روز هامو شب میکنم  و تو فقط به فکر کاری و کار!

فرید دست مادرش رو تودست گرفت و با تواضع و محبت زیاد بر آن بوسه ای زد و گفت:

مادرخوبم من هم دلم میخواهد ازدواج کنم، ولی نمیشه که هرکسی رو به عنوان همسر تو خونه ات بیاری ! باید با ضوابط و معیار های خانوادگی ما مطابقت داشته باشه و ارزش یک زندگی خوب را که زندگی منه داشته باشه. اطمینان داشته باشین  که من در این  مورد سعی خودم را میکنم تا هرچه زود تر این موضوع را عملی کنم و  به آرامی  پیشانی مادرش رو بوسه زد و رفت تا با تعویض لباسهایش وخوردن شام و کمی استراحت از خستگی کار روزانه اش کم کند.

او خیلی به مینا فکر میکرد.... راستی مینا چه شخصیتی است ؟ او ازدواج کرده است ..او از چه خانواده ای میتونه باشه؟ چه چیز مهمتر از هر چیز توی زندگی مینا ست ....

او ساعتها قبل از اینکه  بخوابد در باره مینا و این مسائل فکر کرد و هر بار سئوالی تازه برای پرسیدن! تا اینکه بعد از نیمه شب چشمانش سنگین شد و به آرامی به خواب عمیقی فرو رفت.

ادامه دارد...........

نظرات 2 + ارسال نظر
دوست شما یکشنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 07:59 ق.ظ http://www.adinehbook.com

بازاریابی اینترنتی ... هر کلیک 80 ریال ... به ما سر بزنید.

فرهاد یکشنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 06:24 ق.ظ http://www.paragraph.blogfa.com

دوست عزیزم سلام
داستانی را که شما نوشته اید بسیار زیبا و قشنگمیباشد و امید وارم ادامه آنرا دنبال کنم.
با آرزوی موفقیت بیشتر شما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد