سیاهی های شب آرا م ، آ را م جای خود را به سپیدی صبح میداد و نسیم خنک صبحگاهی به آرامی با وزش های ملایم خود صورت خفتگان را به نوازش میداد ، و فرید مطابق بر نامه هر روز خود چشمانش را گشود و بدنبال آ ن به آرامی از اطاق خوابش بیرون رفت و شروع بدویدن کرد هنوز چند قدمی بیشتر ندویده بود که بیاد اتفاقات روز قبل افتاد و در ضمن دویدن در اندیشه دیدار مینا بود.
هر روز پس از یک ربع دویدن بدرون استخر میرفت و یکربع دیگر هم با انواع شنا های مختلف سعی بر کامل کردن ورزش صبحگاهی خود داشت. اما امروز چنان غرق در رویای دیدار مینا بود که چطوری باید شروع به صحبت کند! ..اولین کلامی که باید بکار گیرد چی میتونه باشه و عکس العمل مینا چه خواهد بود؟...
و باز دو باره از اول تا آخر صحنه های دیدارش را بر رسی میکرد و بدون اینکه متوجه گذشت زمان باشه همچنان میدوید....
آقا رجب مردی میان سال بود که همراه همسرش لیلا خانم سالهای زیادی در این خانه در کنار پدر و مادر فرید زندگی میکردند، هر روز قبل از طلوع آفتاب از خواب بلند میشد و پس از نماز صبح به درون باغ میرفت تا به درختها و گلهای خانه رسیدگی کند.
در آن روز صبح هم آقا رجب طبق معمول مشغول آب دادن گل ها در گوشه از باع بود که فرید در حال دو از کنارش گذشت و بر خلاف هر روز سلام آقا رجب را هم بی جواب گذاشت!
آقا رجب با نا باوری در فکر فرو رفت و از خود شروع به سئوال کرد:
یعنی چه شده؟ آیا آقای متینی از او آزرده خاطر است؟ آیا او در انجام کار های محوله قصور ورزیده است؟ آیا.....و...
برای دور بعدی باز هم آقا رجب فرید را دید که همچنان در حال دو نزدیک میشود ، تصمیم گرفت به فرید نزدیکترشده و بعد به او سلام کند.فرید این بار آقا رجب را از فاصله چند قدمی دید و احساس خستگی او را وادار به ایستادن در جلو آقا رجب کرد. قبل از اینکه آقا رجب برای بار دوم به فرید سلام کند فرید با گشاده رویی و لبخند به آقا رجب سلام داد و از احوال آقا رجب جویا شد!
آقا رجب از خوشحالی تبسمی بر روی لبانش جاری شد و ضمن تشکر از فرید اطمینان یافت که فرید از او دلگیر نیست و مورد دیگری باعث نشنیده گرفتن سلام او به فرید شده است! اما آن مورد بر آقا رجب پوشیده بود .
آقا رجب با احترام تمام از فرید پرسید :آقا شما امروز مثل هر روز نیستین ! و فرید هم انگار یک چنین سئوالی را از آقا رجب انتظار داشت. بدون هیچ مقدمه ای جلو تر رفت و به آقا رجب گفت: من از وقتی که بر گشتم همیشه شما را به عنوان یک دوست خوب و قابل اطمینان دوست داشتم و برایتان احترام زیادی قائلم، و خیلی وقت ها از شما نظر خواهی کرده ام.
امروز هم باز من نیاز به هم فکری شما دارم.
آقا رجب از این حرف فرید احساس غرور میکرد و در دل مهر او را بیشتر حس میکرد ، در حالیکه توی چشمان فرید نگاه میکرد با ملایمت گفت: من مثل همیشه در خدمتگراری حاضرم. شما امر بفرمایید.
فرید در حالیکه سعی میکرد بر هیجانات خود مسلط شود، گفت: آقا رجب من دیروز خیلی دلواپس بودم و چیزی من را وادار به عجله در برگشت به خانه میکرد.البته من همیشه نگران حال مادرم هستم ولی دیروز..دیروز نگرانی و اضطراب من چند برابر بود و همین عجله باعث تصادف من با یک ماشین دیگر شد.
آقا رجب: خوب اتفاقی برای راننده آن ماشین افتاده؟ خدای نا کرده مجروح ویا..
در این هنگام فرید حرف آقا رجب را قطع کرد و گفت: نه ..خدا را شکر او هم سالم است و فقط چند جراحت کوچک بود که پانسمان شد...
آقا رجب: خوب پس نا راحتی شما از چیه؟
فرید: خیلی چیز ها...
آقا رجب : ای آقا اینکه دیگه نا راحتی نداره، همه چیز به خیر و خوشی تموم شده!
فرید: نه آقا رجب تازه شروع شده!
ادامه دارد.............
خیلی جالبه ممنون که اینهمه زحمت میکشی و واسه ما داستان مینویسی من حتما باید از قسمت اول بخونم که واسم جا بیفته موضوع
راستی من به روزم تنهام نذار تا شاد باشم
مرسی
سلام وبلاگ کتاب مقدس آپدیت شده اگر دوستدارید از کتاب مقدس مسیحیان چیزی بدانید و آن را مطالعه کنید به این وبلاگ سر بزنید.
با تشکر از پیام شما . حتما اینکار را خواهم کرد.