ساکنان زمین

قصه در مورد زندگی ساکنان زمین

ساکنان زمین

قصه در مورد زندگی ساکنان زمین

فرید و مینا (۶ )

 

فرید: به هر حا ل من خوشحال میشم اگر بتونم خدمتی براتون انجام بدم!

مینا: خیلی متشکرم ، شما لطف دارین.

فرید: شما تا ساعت چند امروز کار میکنین؟

مینا: من ساعت کارم از ساعت هشت صبح تا پنج بعد از ظهر میباشد.

 فرید: میتونین امروز یک کمی زود تر تعطیل کنین تا با هم بریم و یک سری از ماشین ها مون بزنیم!؟

مینا سعی میکرد خویشتن داری خودش را حفظ کند  در حالیکه قلبش با شدت بیشتری میطپید و از این حرف فرید سخت به هیجان آمده بود گفت:اگر موافق باشین فردا اینکار را بکنیم!

فرید میدونست که اصرار زیاد ممکنه مینا را دجار تردید کنه ،بنا بر این در جواب گفت: هر جور که برای شما راحت تر است.

مینا  با تشکر از فرید جویای احوال خانواده فرید شد!

فرید : خیلی ممنون. مادرم خوبند ...اما .....

مینا : اما چی؟

فرید:اما ،گوشه گیرند و بی تحرک!

مینا: حتما شما وقتی برای ایشون ندارین!

فرید : متاسفانه مادرم باید با  اتومبیل و یا روی صندلی چرخ دار جابجا بشوند. و...و منهم خیلی گرفتارم.....

مینا: یعنی منظورتون اینه که ایشون تمام روز را تنها توی خونه میمونند!؟

......

ادامه دارد

 

نظرات 1 + ارسال نظر
دریا پنج‌شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 04:11 ب.ظ http://mojezeyerooh.persianblog.com

سلام دوست عزیز.
اسمت برام به قدری زیبا بود که به این جا کشیده شدم.امیدوارم مثل اسمت حبیب الله باشی.مطلبت را ذخیره کردم تا سر فرصت بخونم.
من هم از خدا می گم. از خدای زنده و خدایان مرده. این باز از ؛همه چیز؛ گفتم چون ؛هرچیز؛ ارزش دل بستن نداره.
منتظرت هستم

با تشکر از پیامتان و آرزوی موفقیت برای شما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد