مینا پس از بازدید به دفتر کار خود برگشت و سفارشات روزانه را بررسی و دستورات لازم را به مسئولین قسمتهای مختلف تولید داد وبا دلی مالا مال از هیجان و مملو از عشق فرید به فکر برنامه فردا افتاد....برای فردا بهتره اول از همه برم .....به خودم برسم...دلم میخواد فرید از دیدن دوباره من عشق و دوستی را توی چشمام بخونه....دلم میخواد بدونه.....بدونه که چقدر دوستش دارم ....من میخوام اینو توی چشماش ببینم.......ولی آیا من میتونم ....من میتونم توی چشمهای فرید نگاه کنم و ببینم که نگاههای اون داره از دوست داشتن من حرف میزنه....آخ ... اگر میشد اینو من توی چشماش ببینم..... با داشتن فرید من، توی این دنیا همه چیز دارم......داشتن فرید.....یعنی میشه خدا جونم..........میشه که اونم منو دوست داشته باشه و به همین اندازه مشتاق دیدار من باشه....!
مینا با دلی عاشق...غرق در افکار خود بود و هر لحظه فکر فردا و دیدار فرید برایش هیجان آفرین ترو دوست داشتنی تر مینمود .... او گذشت زمان را که با تیک تیک ساعت بزرگ دیواری اطاقش اعلام میشد ازیاد برد... و نشسته در پشت میزش ولی فکر و روحش بیرون از محیط کار ....دلش در گرو فرید ....
الان فرید کجاست ....او چیکار میکنه...آیا اونم به من فکر میکنه؟ و.....صد ها آیا و آیای دیگر.
ساعت حدود پنج بعد از ظهر بود و کارکنان شیفت روز دست از کار میکشیدند و جایشان را کارکنان شیفت شب میگرفتند . در این جابجائی ها صدای خدا حافظی و سلام و علیک کارمندان مینا را از فکر و خیالات خود بیرون آورد.....نگاهی به ساعتش کرد و با خود گفت چه زود تمام شد.....من حتی ناهار هم نخوردم .....حالا باید برم خونه و شام را با مامان و بابا بخورم! خوب این هم از امروز من ....هنوز چیزی نشده من از عشق آقای محبتی حتی احساس گرسنگی هم ندارم و فکر میکنم شام هم نخورم!و بجاش میتونم باز هم به اون فکر کنم.....به فرید ....به اونی که فردا میرم بدیدنش...فردا روز خوشبختی من ... فردای سرنوشت ساز.....
در اینموقع یکی از کارکنان داخل اطاق مینا شد و پرسید: شما فردا نمیائید؟
مینا گفت نه فردا میخوام یک کمی استراحت کنم و کمی تمدد اعصاب!
-خوب پس... من سعی میکنم دنباله کار ها را ادامه بدیم و اگر مشکلی پیش اومد به شما زنگ میزنم.
مینا: ممنون میشم که به تلفن خونه زنگ بزنین چون من موبایلم را سوئیچ آف میکنم تا بیشتر استراحت کنم!..
-امیدوارم روز خوبی داشته باشید و من سعی میکنم مزاحم شما نشیم.
مینا: ممنونم، من دیکه باید برم، خدا حافظ و به امید دیدار.
-خدا نگهدار خانم خانم سالاری، روز خوبی داشته باشید!
مینا از اطاقش بیرون آمد و سراغ ماشین مادرش که به امانت گرفته بود رفت و پس از بیرون آمدن از پارکینگ کارخانه مستقیم به یک پمپ بنزین رفت تا آنرا پر کند و در ضمن به یک کارواش نیاز داشت تا گردو غبار ماشین مادرش را بگیرد....مادر مینا هم خیلی رانندگی نمیکرد و بیشتر رفت و آمد های او با همسرش آقای سالاری بود ، به همین دلیل ماشین مهتاب خانم مادر مینا اغلب در گوشه منزل در زیر سایبان پارک شده بودو نیاز به دست کشی و شستشو داشت!
بعد از انجام اینکارها مینا به خانه رفت تا با مادرش کمی صحبت کند و اورا در جریان دیدار فردا با فرید قرار دهد وازاحسا ساتش نسبت به فرید برای مادرش حرف زده و نظر اورا بپرسد.
دنباله دارد....
سلام با تشکر از زحماتتون اگر فرصت داشتید یک سری به این ادرس بزنید مطالبش بسیار جالبwww.alcoran.blogsky.com
سلام
با تشکر از دیدارتون و ممنون از دعوتتون بدیدن وبلاگتون!
در مورد تشابه و یا تضاد ها در قران متاسفانه من مفسر خوبی نیستم و اطلاعات فقهی هم ندارم! البته اگر فرصتی باشه دوست دارم بازهم مطالب و کشفیات تازه شما را بخوانم.
موفق باشید.
سلام
آدرست رو از وبلاگ تضاد قرانی برداشتم... فکر نکنم آدم بدی باشه فقط یه کم جوانه... اتفاقا داریم با هم مفصلا بحث علمی میکنیم که اگه خواستی بیا و ببین...
میدونی مطلبت خیلی دنبالهداره.. شاید لازم باشه گاهی خلصه بدی... یا وسطش یه متن دیگه یا از این جور کارا
وقتی به ۹ و ۱۰ میرسیُ هر کسی همرو نمیخونه
راستی بیا پیش من خوشحال میشم افکارمو نقد کنی