خلاصه داستان
فرید و مینا که در اثریک تصادف رانندگی با یکدیگر آشنا شده اند ،هرکدام بی آنکه از احساس طرف مقابل آگاهی داشته باشه احساس عشق و دلدادگی پیدا کرده اند و حالا هر دو در افکار خود به دنبال راهی میگردند تا بتوانند با شناختن طرف مقابل، او را بدام عشق خود گرفتار و او را برای زندگی آینده خود شکار کنند!. و حالا دنباله ماجرا...
تا آقا رجب گفت: سلام آقا ، رجب هستم فرید بلا فاصله مثل اینکه دنیا را به اوبخشیده باشند با صدای مملو از شادی و خیلی صمیمی گفت: آقا رجب.. شما یادتونه که من در باره تصادف با ماشین یک خانم با شما صحبت کردم؟
آقا رجب: بعله بعله... یادمه ...مگه اتفاقی افتاده؟.....
فرید آره....اتفاقی خیلی بزرگ!...
آقا رجب: یعنی طرف مرد؟....
فرید :نه خدا نکنه این چه حرفیه آقا رجب....خدا نکنه!....
آقا رجب : خوب پس چی شده است؟
فرید:من از شما خواهشی دارم!....
آقا رجب:اختیار دارین آقا..... امر بفرمایید!
فرید:اقا رجب،.. شما میدونین که بعد از فوت پدرم.... من شما را مثل او دوست دارم و به شما احترام میگذارم......
آقا رجب:اختیاردارین اقا... این ازبزرگواری شماست!
فرید:نه آقا رجب از خوبی و لطف شماست!
آقا رجب:خیلی ممنون ،زنده باشین انشاءالله...... حال امرتون رون را بفرمایید!...
فرید:من فکر میکنم که وقتش رسیده....؟
آقا رجب: با اضطراب و ناراحتی پرسید وقت چی آقا؟....
فرید: وقت اینکه من هم دوماد بشم وسرو سامون بگیرم!.....
آقا رجب بی اختیار و با ذوقی زاید الوصفی بلند و بی ملاحظه گفت: خدایا صد هزار بار شکرت....حال این دختر خوشبخت کی هست؟
فرید: همون کسی که باهاش تصادف کردم!
آقا رجب: راست میگین یا با من دارین شوخی میکنین؟...
فرید: اقا رجب یادته من صبح که توی باغ میدویدم توی حال و هوای دیگه ای بودم؟.....
آقا رجب: بله یادمه! خوب... شما توی چه فکری بودین؟
فرید: بفکر مینا.... اره داشتم به مینا فکر میکردم!....درست از همون لحظه اولی که دیدمش ... توی دلم رفت.... همه فکرم و همه حواس به پیش او به گرو رفت!
آقا رجب که نمیتوانست باور کند فکر میکرد که فرید با این حرف ها میخواد دلگیری او را بابت ندیده گرفتنش در حین دویدن در باغ از بین ببردگفت :آقا من که گفتم شما همیشه ارباب و سرور ما هستین..........
فرید: آقا رجب تو هنوز هم باور نمیکنی؟...... حق داری.... خود من هم باورم نمیشه ... ولی میدونم که خیلی بد جوری اونو میخوام..... این تنها دختریه که تونسته تو قلب و تو روح من رخنه کنه ...
آقا رجب: ای خدای بزرگ شکرت..... شکرت که ارباب ما هم سر و سامون میگیره!....
فرید: آقا رجب، من میخوام که شما و لیلاخانم موضوع را به اطلاع مادرم برسونین البته طوری که خودتون صلاح میدونین تا منهم که امشب آمدم بقیه حرفها را با مادرم بزنم.
ادامه دارد..........
سلام
ای رهگذر
با نگاه بی انتهایت
به عمق تک تک حروف و
واژه هایم بنگر و
آرام آرام
مرا همراه با این صفحه ورق بزن...
و بعد به رسم روزگار مراو
عمق نو شته هایم را
به دست فراموشی بسپار...
...آواره سر گردان...
کاش میشد راز چشمان تو را چون اشک ماه ,
روی گلبرگ گل سرخی نوشت...
یا نگاهت را میان آسمان
تا همیشه,
قاب کرد...
ممنون که به من سر زدی