مینا با فشردن تکمه کنترل از راه دور درب بزرگ ماشین رو را گشود و درحالیکه یک ترانه قدیمی را زمزمه میکرد ماشین را بدرون باغ بزرگ منزلشان هدایت کرد و در زیر سایبان بزرگی که با انواع گلهای معطر و خوش بو مزین شده بود آنرا پارک نمود .
با پیاده شدن از ماشین احساس خوشحالی و سرور از لبخند قشنگ روی لبان خوش تراشش و همچنین از نگاههای شیطنت آمیز و زمزمه آهنگ..... دیدی که رسوا شددلم....غرق تمنا شد دلم..... به خوبی پیدا بود....
آرارم آرام و خرامان خرامان با حرکاتی موزون شادی درونیش را با ریتم اهنگی که زمزمه میکرد به نمایش گذاشته بود درفاصله نه چندان دوردوتا چشم به اودوخته شده بودند و با تعجب و حیرت او را نگاه میکردند!
اون چشمها متعلق به مادر مینا بود که دخترش را با اشتیاق نگاه میکرد و از رقص او آنهم در آنوقت در حال آمدن به خانه متعجب شده بود....
به محض رسیدن مینا به درب ورودی خانه قبل ز اینکه درب ورودی را باز کد مادرش در رابرویش گشود ومینا را بدرون ساختمان دعوت کرد و با لبخند و تبسمی شیرین از او پرسید :مینا جان مبینم که امروز خیلی خوشحالی!؟ .....
مینا: مامان جون عزیزم .. چقدر خوشحالم .. اونقدر خوشحالم که حتی در خیال هم تجسم این همه خوشحالی امکان نداشت!....
مهتاب خانم که هنوز هم راز شادی و سرور دخترش را کشف نشده میدید با ملایمت و مهربانی مینا را در آغوش کشید و با آرامی از او پرسید ..مینا جونم... نمیخوای به من بگی چی شده؟
مینا آرام سرش را برروی شونه مادرش گذاشت و با دنیائی از آرزو به مادرش گفت:مامان جون خوشگلم من خوشبختم... من خیلی خیلی خوشبختم..... من بالاخره اونو پیدا کردم.......
مهتاب خانم که فهمیده بود ،دخترش عاشق شده و از مرد دلخواهش صحبت میکند از او خواست تا همه ماجرای عاشق شدنش راتوضیح دهد.... و بدین ترتیب مینا با مادر خود آغاز به گفتگو کرد!
مهتاب خانم ، پس ازشنیدن ماجرا از مینا خواست تا فردا سری به یک آرایشگاه بزند تاقدری موهای سرش را مرتب کند و با او به اطاق مینا رفت تا در مورد انتخاب لباس و مدل آرایش صورت او را راهنمایی کند .....
دنباله دارد.......
سلام
داستان شما خیلی خوبه ولی خیلی کم در هر پست نوشته میشه .. اگر بیشتر میشد ... من بیشتر لذت میبردم.