فرید و مینا که در اثر تصادف رانندگی با یکدیگر آشنا شده اند ،هرکدام بی آنکه از احساس طرف مقابل آگاهی داشته باشه احساس عشق و دلدادگی پیدا کرده اند و حالا هر دو در افکار خود به دنبال راهی میگردند تا بتوانند با شناختن طرف مقابل، او را بدام عشق خود گرفتار و طرف مقابل را برای زندگی آینده خود شکار کنند!.
فرید برای اجرای برنامه اش به مینا زنگ زد و از او خواست تا با هم دیداری داشته باشند و از پیشرفت کار ماشین با دیدن تعمیر کار آ گاهی یابند و حالا هر کدام ازین دو دلداده در تدارک فردا هستند تا بتوانند قلب طرف مقابل را با قدرت هر چه تمامتر تسخیر کنند.....
فرید با اعتماد به نفس و خونسردی هر چه تمامتر با قدمهای کشیده و بلند به همراه آقا رجب بطرف درب ورودی ساخمان براه افتادند... فرید با توجه به مریضی و ضعف بنیه مادرش سعی داشت تا با او با ملایمت و ملاطفت هر چه بیشتر رفتار نماید......او میدانست که مادرش برای ازدواج او بارها دختران مختلفی را که همه با سواد و تحصیلکرده و از خانواده های اصیلی بودند در نظر گرفته بود ... ولی او از هر کدامشان بطریقی ایراد گرفته بود تا آزادباشد ...تا بتواند کاری را که بعد از آمدن ایران شروع کرده به سرو سامان برساند.... و حالا تمام آرزویش مینا بود... هر جا نگاه میکرد مینا را میدید و هر لحظه از اوقات فراغتش را یاد مینا پر میکرد.....خیلی دوست داشت که هر چه زود تر با مادرش به توافق برسد و او را برای پذیرفتن مینا آماده سازد... همه امیدش را به خدا بست و توکل بر خدا وارد ساختمان شد .....مادر فرید فائزه خانم ،که در روبروی درب ورودی ساختمان بر روی مبل تمام چرم قشنگی نشسته بود .... با ورود فرید او را صدا زد و گفت:پسرم فرید جان....
فرید در جواب گفت:من دارم میام خدمتتون مادر....
فائزه خانم: بیا پسرم........ من میخوام خودت برام تعریف کنی .....فرید بطرف مادرش رفت و پس از دادن دسته گل قشنگی که برای او خریده بود دست مادرش را در دست گرفت و با تواضع و فروتنی بسیار بوسید وگفت: من از لیلا خانم و آقا رجب خواستم تا با شما صحبت کنند.......
فائزه خانم : من از آنها شنیدم..... اما عزیز من... تو شاید ندونی که من چقدر لذت میبرم اگر که خودت برام تعریف کنی......وفرید شروع کرد به تعریف...... آقا رجب و لیلا خانم هم رفتند دنبال چیدن میز شام.... تا فرصتی باشد برای فرید و مادرش که با یکدیگر براحتی در مورد مینا گفتگو کنند.....
دنباله دارد