مینا با تردید و اضطراب گوشی را برداشت ...در دلش شور و هیجان بیسابقه ای احساس میکرد و با شنیدن صدای فرید صدای هیجان زده اش همراه با لرزش تن صدایش وضعیت بی سابقه ای را بوجود آورده بودند ، باورش نمیشد ...این صدای فرید باشد!با تمامی توانش بر خود مسلط شد و با خویشتن داری تمام سلام فرید را که با هیجان از داخل تلفن شنیده بود جواب داد و منتظر ایستاد..دقایق سختی برای هردو دلداه بود... هردوی آنها ، با آنکه از دوران جوانی گذشته بودند ولی هنوز هم به آسانی هیجان زده عشق شده بودند ... هیجان یک عشق غافلگیر کننده و بی سابقه... دقایق و لحظات به کندی پیش میرفتند و هیچیک از این دو دلداده حاضر به شکستن سکوت فیمابین نبود....هردو به سختی به گوشی های تلفن چسبیده بودند و منتظر بودند تا دیگری آغاز سخن نماید.... دراین اثنا مادر مینا که صدای زنگ تلفن را شنیده بود از اطاق خود بیرون آمد تا گوشی را بر دارد که مینا را چسبیده به گوشی تلفن دید ... او آشکارا شاهد لرزش و التهابات دخترش بود.. اورا دید که با صورت گلگون شده اش مثل صاعقه زده ها بیحرکت بی هیچ کلامی ایستاده است ... کمی جلوتر رفت وبا صدای ملایمی او را صدا زد....مینا جان.....مینا جان......مینا ...این بار صدای مادرش را شنید و با دست پاچگی زیاد به او سلام کرد!....
مادر مینا از این حالت مینا خنده اش گرفته بود و ضمن دادن جواب او با تبسم به او پرسید...کسی زنگ زد؟.... و او با کمی خجالت آمیخته به خوشحالی گفت... بله... گمانم ....گمانم ... آقای متینی هستند....
مادر مینا ،مهتاب خانم با خوشحالی بسیار جلوتر رفت و به اوگفت :خوب پس چرا جوابشون رو نمیدی؟!
مینا:آخه من منتظرم که ایشان شروع کنند به صحبت!
مهتاب خانم: تاایشان آماده پرسیدن سئوالات شوند،تو احوالشون را بپرس!
فرید که صدای مهتاب خانم را شنیده بود .. فورا و بی هچ تاملی گفت: حالتون خوبه؟!
مینا :ممنونم شما چطور هستید؟
فرید : منهم خوبم ومتشکر از شما!مادر مینا به آرامی از مینا فاصله گرفت و او را برای صحبت با فرید تنها گذاشت!....
ادامه دارد....