ساکنان زمین

قصه در مورد زندگی ساکنان زمین

ساکنان زمین

قصه در مورد زندگی ساکنان زمین

فرید و مینا ۱٩

مینا:حال خانم بزرگ چطوره؟... انشاءالله که حالشون بهتره....

فرید:البته ...حالشون خوبه ...من زنگ زدم که ..زنگ زدم که ببینم شما زود تر از قرار قبلی وقت ندارید؟

مینا که فرید را چون خودش در اشتیاق دیدار دید... با خود گفت بگذار اول کمی ناز کنم ... اگر از اول اعلام آمادگی کنم ممکنه طرف خیلی از خود راضی بشه ... پس با کمی عشوه و ناز زنانه گفت: چطور مگه؟

فرید: آخه من امروز رو به خودم اختصاص دادم و گفتم ... اگر شما بیکار باشین اول از هر کاری بریم سراغ ماشینهامون!...

مینا:بد فکری نیست... ولی من باید کمی کار های روزانه ام را بر رسی کنم و کمی وقت لازم دارم....

فرید : خوب البته...متاسفم که اول صبحی مزاحم شما شدم!

مینا : نه نه ... شما اصلا مزاحم نیستید!

فرید: خوب من چه ساعتی بیام خدمت شما؟

مینا: قرار بود من خدمت برسم!....

فرید : خواهش میکنم .....شرمنده ام نکنید.... تا حالا هم من خیلی درد سر درست کرده ام....

مینا: نه... اون فقط یک حادثه بود... شاید هم باید پیش میامد!

فرید:البته... جلوی حوادث و مقدرات را هم که نمیشه گرفت!

مینا : بله حق با شماست!

فرید: اگر اجازه بدین من تا ساعت ده بیام دنبالتون!

مینا: مگر شما.. میدونین من کجا هستم؟

فرید که متوجه افشا گری اطلاعات خود از مینا شده بود با دستپاچگی گفت:البته در اینمورد نیاز به راهنمایی شما دارم!

مینا که نمیخواست در اینمورد فرید را غافلگیر کرده باشد ، با خونسردی گفت خواهش میکنم ، من در خیابان....پلاک زندگی میکنم و ساعت ده و نیم منتظر شما هستم....

ادامه دارد...

 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
فرهاد یکشنبه 30 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 08:08 ب.ظ http://paragraph.blogfa.com

سلام
ممکنه که کمی بیشتر در هر قسمت داستان را ادامه بدید؟ چون خیلی کوتاه به نظر میرسه و کم!
با تشکر از شما.

مشکی چهارشنبه 3 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 12:48 ق.ظ http://banoyebarfy.blogfa.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد