فرید از خوشحالی وهیجان این گفتگو ،رنگ چهره اش گلگون و افروخته به نظر میرسید.... او تا به حال با دختران زیادی مکالمه تلفنی داشته بود .. و تعدادی از کارمندان خودش هم از دختران خوب، تحصیلکرده و خوش هیکلی بودند که هرکدام به نوبه خود، مردان زیادی آرزومند و صلت و رفاقت با آنها بودند... ولی برای فرید ... تنها یک دختر توانسته بود اورا این چنین ملتهب و گداخته نماید... آری این مینا بود که صدایش برای فرید دنیا ها آرزو و امید را نوید میداد و برایش با او بودن تنها آرمان و آرزو به حساب میامد....
پس از پایان گفتگوی تلفنی .فرید سوار ماشین خود شد و بطرف گل فروشی براه افتاد با خود گفت:من بهتره یک سبد بزرگ گل بگیرم تا در دیدار مینا به او تقدیم کنم...اما نه اگر اینکار را بکنم ممکنه حمل و نقل آن دست و پا گیر بشه و نتوانیم به بقیه کارهایمون برسیم....بهتره یک دسته کوچک گل رز بگیرم...وقت زیادی نمونده...درست مقابل گلفروشی پارک کرد و داخل گلفروشی شد...
آقا تقی که فرید را بخوبی میشناخت و تا حالا سبد گلهای زیادی را در موارد مختلف از او سفارش گرفته بود.. به محض دیدن فرید بطرف او رفت و مشتریان دیگر را به حال خود واگذاشت...
با نزدیکتر شدن به فرید در حالیکه خیلی مودبانه و با لبخند مشتری پسندی به فرید سلام میداد گفت:
سلام آقای متینی ، چه خدمتی من میتونم انجام بدم؟
با صدای مرد گلفروش فرید بطرف او برگشت و با سلام متقابل گفت: خیلی متشکر از لطف شما ... من امروز یک دسته گل رز میخواهم.....که امید وارم تازه باشند ومعطر!
آقا تقی گلفروش سراغ بهترین و تازه ترین گلهای گلفروشی اش رفت و بعد از دقایقی با دسته ای از گلهای رز قرمز رنگ برگشت ... آنها را در لای زرورقی پیچید و پس از تزیینات با روبان خوشرنگی آماده تحویل نمود...از فرید پرسید که آیا نیاز به یاد داشت و یا کارت ویزیتی هست تا روی گل بچسباند که فرید با تبسمی شیرین گفت: خیلی ممنونم آقا تقی بقیه اش را خودم انجام میدم ..دسته گل را از آقا تقی گرفت و با گذاشتن بسته ای از اسکناس روی میز گلفروشی ، از درب گلفروشی بیرون آمد.. هنوز چند قدمی دور تر نرفته بود که صدای آقا تقی را شنید...
آقا تقی دوباره او را صدا زد و گفت : آقای متینی ، میبخشید.. من سویچ ماشین شما را که روی میز من جا مونده بود براتون آوردم...
فرید با شرمندگی از حواس پرتی خود از آقا تقی تشکر کرد و با گرفتن سویچ ماشین بطرف ماشین خود رفت و با گشودن درب ماشین در پشت فرمان قرار گرفت و با روشن کردن آن بطرف منزل مینا براه افتاد... در این فاصله تمامی لخظه هایش را با تجسم مینا و برنامه دیدارش مشغول بود تا بالاخره بدرب منزل آقای سالاری رسید...
درست ساعت ده و نیم بود ... از ماشینش پیاده شد و بطرف درب رفت تا زنگ درب منزل را بفشارد که صدای مینا او را بخود آورد:
سلام آقای متینی، من هم به موقع برگشتم تا بد قول نباشم!
ادامه دارد.....