ساکنان زمین

قصه در مورد زندگی ساکنان زمین

ساکنان زمین

قصه در مورد زندگی ساکنان زمین

فرید و مینا(۲۲)

فرید آرام و با احتیاط ماشین را میراند و با احساسی غریب و دلنشین در کنار مینا بود و از فرصت پیش آمده خیلی راضی به نظر میرسید... مینا هم در حالیکه هنوز هم در التهاب دیدار و با فرید بودن از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید .. با خجالت و برافروختگی دزدانه فرید را بر انداز میکرد و در هر موردی چون منتقدان و ارزیابان بین المللی برای هر قسمت از چشم انداز های خود امتیاز و پونی  قائل میشد و هرچه بیشتر از زمان ارزیابی میگذشت رضایت قلبی او بیشتر میشد... آنقدر در فرید غرق شده بود که متوجه مسیر هایی که فرید میرفت نبود و انگاری خیلی هم براش مهم نبود که کجا برود و  کافی بخورد یا بستنی و...چیزی  برای خوردن در میان باشد و یا نباشد... او چیزهای مهمتر از خوردن  را در مورد مرد آینده اش کشف میکرد و احساس قشنگ دوست داشتن را که در کنار فرید یافته بود.. لحظه به لحظه عمیقتر و زیبا تر احساس میکرد... هیچ احساسی جز دوست داشتن و جز عشق به فرید در فکرش نبود..فرید هم که متوجه کاوش های مخفیانه مینا شده بود در نهایت آرامش رانندگی میکرد و از لحظات شیرین با مینا بودن لذت میبرد... پس از گذشتن از مسیر های پر رفت و آمد و پر ازدحام فرید بطرف به یک اتوبان وارد شد و مسیری کم رفت و آمد تری را انتخاب کرد و با کوتاه کردن موزیک به مینا گفت: تصور میکنم که ما نیاز به خوردن نهار داریم تا نوشیدن کافی و اگر شما موافق باشین با هم به یک رستوران خوب برویم!..مینا با خوشحالی از اینکه فرید فکر اورا خوانده بود با او موافقت کرد و گفت .. اگر راه دوری نریم بهتره، و به جای اینکه همه وقت مان را توی جاده بگذرانیم ، میتوانیم کمی هم در یک جای خوب و آرام .. بنشینیم و از طبیعت لذت ببریم! فرید به آرامی در کنار یک رستوران تمیز پارک کرد و هردو از ماشین پیاده شدند و در یک گوشه از رستوران که نسبتا خلوت تر بود نشستند...

هردو لبخند به لب داشتند و با  اینکه علت با هم بودشان را به خوبی میدانستند ولی دوست داشتند که دیگری آغاز به صحبت کند و دیدار امروز رسمی تر باشد...

فرید با خوشرویی و متانت رو به مینا کرد و گفت:

من  دوست دارم کمی راجع به خودم صحبت کنم و البته خوشحال میشوم که شما هم چون من در مورد خودتان صحبت کنید....

من میدانم که در مورد من کم و بیش پرسیدید و اطلاعاتی دارید ولی هیچکس نمیتواند من را بهتر از خودم به شما معرفی کند!

 

دنباله دارد....

نظرات 4 + ارسال نظر
آرزو پنج‌شنبه 2 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 10:10 ق.ظ http://arezood.blogfa.com

سلام

در کنار وب دولت عشق از این به بعد با حقایق ناگفته هم در خدمت دوستان هستم.

همتم بدرقه راه کن ای طایر قدس ××××× که درازست ره منزل و من نو سفرم

امیدوارم شاهد حضور سبزتان ، پایدار ، در وبم باشم

یا نور[گل]

پرستو پنج‌شنبه 2 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 11:16 ق.ظ

سلام
بازم بیایید
ممنونم
وب سایتتون عالیه

پرستو پنج‌شنبه 2 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 11:17 ق.ظ http://www.p666p.blogfa.com

ببخشید یادم رفت ادرس بنویسم

سالومه یکشنبه 5 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 04:27 ق.ظ

سلام بر شما
داستان بسیار قشنگیست و من از خوندن ان لذت بردم
با تشکر از شما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد