ساکنان زمین

قصه در مورد زندگی ساکنان زمین

ساکنان زمین

قصه در مورد زندگی ساکنان زمین

فرید و مینا(۲۳)

 فرید نگاهش را به چشمان زیبای مینا دوخت و میخواست انعکاس و عکس العمل صحبت هایش را از نگاه های مینا که با اشتیاق زیاد به سخنانش گوش میداد ببیند... نگاه های دو دلداده به هم گره خورد و یکدیگر را با تحسین و تمنی برای لحظاتی کوتاه با نا باوری از فرصت پیش آمده  نگریستند....فرید دو باره شروع به صحبت کرد و گفت:من نیازی به صحبت در مورد اینکه تحصیلاتم چیه و یا والدینم کی هستند ویا چه میزان در آمد سالیانه دارم نمی بینم.....مطمعنم که این مسائل را شما هم ..چون من تا حالا پرسیدین و میدونین.... دوباره به صورت مینا... پرسش گرانه نگاه کرد ....مینا با تبسم با نگاهی عاشقانه با تکان دادن سرش حرف فرید را تایید کرد.....

فرید:البته من تا حدودی در مورد سوابق کاری شما و تخصص شماو.... وحتی خواستگاران قبلی شما هم اطلاعات لازم را دارم ومیدونم که شما هم علاقه مند به شنیدن این موضوعات راجع به من هستید!

مینا: اگر شما الزامی بدونستن آنها میبینید؟

فرید: به نظرمن شما باید از آنها مطلع باشید!... و سپس نگاهش را روی میز دوخت تا صحبتش را دنبال کند...در این موقع بود که گارسون رستوران را  منو بدست در جلوی خود دید..که از آنها در مورد سفارش نوع غذا و نوشابه و... سئوال میکرد...

فرید با تشکر از گارسون منو را از دست او گرفت و گفت: من شما را پس از انتخاب غذا صدا میکنم....و او رفت.

فرید با نشان دادن لیست غذا های مختلف به مینا  از او پرسید: شما چی دوست دارین؟

مینا: من غذای دلخواهم را قبلا سفارش دادم و الان مشغول میل کردنش هستم!

فرید : شما مطمئن هستین که همراه آن نیازی به غذای جنبی نداریین؟!.... آخه ممکنه خیلی دلچسب نباشه!

مینا: من بیشتر از هرچیزی مایلم حرف های شما را بشنوم ... برای من گوش دادن به صحبت های شما از هر چیزی تو دنیا مهم تره... من الان اصلا احساس گرسنگی نمیکنم... من روحا گرسنه ام گرسنه حرف های خوب و دلنشین شما!

فرید : البته من از اشتیاق شما باید تشکر کنم ... ولی من ترجیح میدم.. اگر شما هم موافق باشید اول سفارش غذا بدیم و پس از میل آن صحبت هامون را دنبال کنیم...

مینا : اگر شما میلتون اینه من موافقم......پس شما هرچیزی که برای خودتون سفارش میدین برای منم از همون سفارش بدین!

فرید گارسون را صدا زد و لیستی از غذاهای خوشمزه را بدست او داد و با نگاه به مینا از انتخاب خود احساس رضایت میکرد.....احساسی عجیب در دلش بوجود آمده بود... اگر او تمامی ماجرا بداند آیا باز هم از من خوشش خواهد آمد؟ آیا باز هم با همین اشتیاق راضی به ازدواج با من خواهد بود؟

ادامه دارد....

 

نظرات 1 + ارسال نظر
فرهاد جمعه 10 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 10:50 ق.ظ http://paragraph.blogfa.com

سلام
چه خوب و زیباست با دلی پر از شور عاشقی زندگی کردن و زیباست همدلی این دو دلداره...
با تشکر ار شما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد