ساکنان زمین

قصه در مورد زندگی ساکنان زمین

ساکنان زمین

قصه در مورد زندگی ساکنان زمین

فرید و مینا (٢٤)

 فرید  با نا باوری از بودن خود با مینا همچنان در اضطراب و تشویش بر ملا شدن رازش بود، رازی که سالیان درازی با او همراه بود...دلش میخواست هرگز چیزی را از مینا پنهان ندارد و تمامی زندگیش را برای او از کوچکترین تا بزرگترینش بازگو کند .. اما مطمئن نبود.. نمیدانست... اگر همه اسرارش را برای مینا بازگو کند ، آیا باز هم مینا، اورا بعنوان همسرش خواهد پذیرفت و با او پیمان زناشویی خواهد بست؟

داشتن مینا برای او از داشتن هر چیزی مهمتر به نظر میرسید... این باعث میشد که قدری با وسواس بیشتر صحبت کند و بی گدار به آب نزند... اگر مینا میفهمید که او چند سال پیش با یک دختر انگلیسی بنام فلورا ازدواج کرده و در دوسالی که همسر او بوده ، برایش یک پسر بچه بیادگار گذاشته .. آیا باز هم راضی میشد با او ازدواج کند؟

چنان غرق تفکرات دور و درازی بود که متوجه نگاه های پرسشگرمینا که با تعجب به او که دوخته شده بود نشد.مینا منتظر بود تا فرید دوباره  دنباله صحبتهایش را ادامه دهد.... برگشت گارسون با سینی غذا توجه فرید را به خود جلب کرد و او با اظهار تاسف از سکوت خود گفت: لطفا از خانم شروع کنید سرو غذا را...

گارسون با احترام به طرف مینا رفت و بشقاب های غذا را در جلوی او قرار داد و بعد برای فرید هم ظروف مختلف غذا را در جلوی او چید...میز پر شده بود از انواع کباب ها و دیسهای برنج و خورشت ها...

گارسون پس از آن برگشت تا مقداری نوشابه و آب پرتقال و آنچه نوشیدنی خوشمزه در رستوران داشت برای آنها سر میز آورد!

مینا نگاهی به میز انداخت و با تعجب از فرید پرسید: کس دیگری هم با ما نهار میخورد؟!

فرید: چطور؟

مینا: آخه میز پر از غذا های رنگارنگه!

فرید:من امیدوارم که شما غذای دلخواهتان را نوش جان کنید..

مینا :این همه؟!

فرید: خوب، من مطمئن نبودم از نوع غذایی که من میخورم خوشتان بیاد، این بود که سفارش دادم از همه غذا های خوب و خوشمزه موجود برایمان بیاره تا شما مجبور به خوردن اجباری چیزی که دوست ندارین نباشین!

مینا در حالیکه از اینکار فرید خنده اش گرفته بود ، با لحن محبت آمیز و خیلی دوست داشتنی گفت: من تمامی اینها را دوست دارم! اما چطوری میتونم همه این غذا ها را بخورم؟!... بعد هردوی آنها شروع به خندیدن کردند و گارسون با سینی پر از نوشیدنی دنبال جایی در میز پر از غذا میگشت تا آنها را جا دهد...

دنباله دارد....

نظرات 2 + ارسال نظر
سیروس چهارشنبه 15 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 09:49 ق.ظ

سلام
داستان قشنگییست ... تمامی قسمتهایش مملو از عشق است و دلدادگی
م.فق باشید

سیروس چهارشنبه 15 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 09:51 ق.ظ

سلامی دوباره
ببخشید! یادم رفت آدرس ایملم را کامل بنویسم...خدا نگهدار

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد