گارسون با کمی جابه جایی ظروف غذا، در گوشه میز جایی برای گذاشتن نوشیدنی ها باز کرد وآنها را در آنجا چید...
با رفتن گارسون فرید و مینا ... با آرامش شروع به خوردن کرد ند اما خوردن غذا در آن ساعت بخصوص برای هردوی آنها یک خوردن معمولی نبود... ظاهرا خود را مشغول به خوردن غذا نشان میدادند اما در فکرهر کدامشان هزاران فرضیه مطرح شده و میلیونها جواب تایید نشده!....فرید از خودش می پرسید: اگر مینا در باره فلورا.. و ازدواج کوتاه مدت من بدونه چه پیش میاد ... اگر او بدونه که من و فلورا یک پسر بچه دوساله داریم چی؟.. آیا باز هم او حاضره با من ازدواج کنه و همسر من باشه؟..اگر.. او بدونه که من هنوز هم به خاطر پسرم باید به فلورا ماهیانه پول بدم و هر سالی یکبار بدیدن او برم....اگر....اگر...وای خدای من... کمکم کن!
مینا که سکوت فرید را میدید با خودش میگفت: ازمن خوشش اومده یا نه؟میخواد با من ازدواج کنه یا میخواهد از من به عنوان یک دوست دختر استفاده کنه؟... خدا کنه که نظر خوبی راجع به من داشته با شه و بدونه که من چقدر او را دوست دارم...
لحظات در خود فرو رفتن و فکر کردن همراه با تبسم های زمان بندی شده در تمام طول صرف نهار برای هردوی آنها قدری وسواس و تردید بوجود آورد....فرید با اینکه میخواست در مورد خودش صحبت کند به خاطر همین تردید ها از تصمیم قبلی خودش منصرف شد و دیگر تمایلی به بیان و تشریح وضعیت خود نداشت!
مینا هم که در مورد این که فرید در باره اش چه نظری دارد؟ و آیا هنوز هم نسبت به او احساس تمایل دارد یا نه ؟ هیچ اطمینانی نداشت سعی نمود با سکوت فرصت های تازه ای را در اختیار فرید بگذارد تا با شنیدن حرف های فرید از موقعیت خود اطلاع یابد!
فرید به بیرون از رستوران از پنجره ای که به یک دشت سرسبز و پر از گل مشرف بود .. نگاه میکرد و به مینا گفت: می بینی چه قدر طبیعت زیباست!
مینا :البته زیباییهای طبیعت گسترده تر از نظاره یک دشت پر از گل و یا تماشای یک آبشار و یا رویت یک لبخندو ... و.. است!
ما زیبایی را حتی درون این رستوران را هم میتوانیم به خوبی ببینیم...
فرید : من متوجه منظور شما نشدم!؟
مینا: به نظر شما این اعتماد متقابل من و شما و با هم بودن امروز ما زیبا نیست؟
فرید: خوب البته.....من..من... من اصلا در بکار بردن جملات فارسی مهارت ندارم و امیدوارم منو ببخشین!
من تنها ده سالم بود که از ایران رفتم و یا بهتره بگم تازه کلاس چهارم ابتدایی ثبت نام کرده بودم که به خارج از کشور فرستاده شدم...و سواد فارسی من در حد بچه های سوم دبستانی مانده..از آن به بعد تمامی زندگی من در یک کشور انگلیسی زبان با یاد گیری انگلیسی شروع شد...
در این لحظه مینا گفت: البته من میدانم که شما در ایران نبودید....
من میدانم که شما در خارج از ایران زندگی میکردید و من میدانم که شما....
فرید: میدانید که من چی؟
دنباله دارد.....
سلام
سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت ،
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را .
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند ،
که ره تاریک و لغزان ست .
و گر دست محبت سوی کس یاری ،
به اکراه آورد دست از بغا بیرون ؛
که سرما سخت سوزان ست .
آپ کردم خوشحال میشم سر بزنی
بای
بانوی برفی (مشکی )
با تو بودن خوبست
تو چراغی ،من شب
که به نور تو کتاب تن تو
و کتاب دل خود را که خطوط تن توست
خوش خوشک میخوانم
تو درختی ،من آب
من کنار تو آواز بهاران را
میخندم و می خوانم
میگریم و میخوانم
با تو بودن خوبست
خوشحال میشم بهمون سر بزنی .
بای
بانوی برفی (مشکی )
سلام دوست عزیز. خیلی قشنگ بود و منتظر ادامه دراماتیک داستانت هستم. آپ کردی حتما خبرم کن.البته اگه قابل دونستی
پس منتظرم...