ساکنان زمین

قصه در مورد زندگی ساکنان زمین

ساکنان زمین

قصه در مورد زندگی ساکنان زمین

فرید و مینا(٢٦)

 

همانطوریکه گفتید من هم مثل شما به شناخت بیشتر شما علاقمند شدم و در مورد شما مقداری پرسیدم...البته خیلی مهم نیست.....چون شما خودتان میدانید که هیچ کس شما را بهتر از خودتان نمیشناسد...

پس اگر مایل هستید در این مورد صحبت کنیم!

برگشت گارسون بطرف میز با سینی جهت جمع کردن میز...آنها را وادار به سکوت کرد و تنها با نگاه به یکد یگر و لبخند حضور گارسون را بیکدیگر گوشزد کردند!

پس از چند دقیقه ای گارسون دیگری آمد و کار بر چیدن بشقابها و تمیز کردن میز ادامه یافت و ..بعد فرید از یکی از آنها خواست که صورتحساب  میز را برایش بیاورد ... در جوابش گارسون گفت: قبلا حساب شده است!

فرید با تعجب و ناباوری به مینا نگاه کرد....اما مینا اصلا از موضوع خبر نداشت...

فرید رو به گارسون کرد و گفت: ممکنه بفرمایید چه کسی به جای ما صورت حساب را پرداخته است؟

گارسون: ظاهرا با ورود شما به مدیر رستوران زنگ زدند و گفتند که شما میهمان هستید و پولش را حساب کرده اند؟!

فرید و مینا غرق حیرت و تعجب با ناباوری یکدیکر را نگاه میکردند و از هم میپرسیدند ..کی ممکنه باشه؟

کی میدونست که من و تو اینجا آمده ایم؟

اما هیچکدامشان هیچ جوابی برایش نداشتند......هردو با اضطراب و سردرگمی از رستوران با ظاهری آرام بیرون آمدند و سوار ماشین شدن و براه افتادند....

هنوز لحظه از حرکت آنها نگذشته بود که تقریبا همزمان هردو با دلواپسی گفتند...کی میتونه باشه؟

فرید گفت: من که با کسی جز مادرم ومعاونم در این مورد صحبت نکردم و آن ها هم نمیدانستند که ما در کجا هستیم تا بخواهند در این مورد کاری انجام بدهند.....

مینا هم متقابلا گفت: من با مادرم در مورد این دیدار صحبت کردم ولی صحبتی در مورد جزئیات این دیدار نکردم....

فرید:خوب پس کی میتونه باشه و چطوری ممکنه کسی برای ما حاضر به پرداخت صورت حساب شده باشه که ما نمیشناسیمش؟

هردو برای لحظاتی کوتاه در سکوت فرو رفتند و از دنبال کردن صحبت های قبلی خود فراموش کردند...بعد از چند دقیقه فرید رو به مینا کرد و گفت: خوب حالا کجا برویم؟

مینا:بد نیست یک کافه گلاسه در یک جای خلوت بخوریم....

شاید بشه در آنجا کمی بیشتر با هم صحبت کنیم!

فرید:دوست دارید اول سراغ ماشین ها برویم؟

مینا در حالیکه از این حرف فرید خنده اش گرفته بود گفت: نه بگذار باز هم بهانه دیدار داشته باشیم...و بعد هردو به آرامی خندیدند....

در واقع خنده هایشان تنها تظاهری بود به آرامش....در دل هرکدامشان چیزی ناشناخته موجب تشویش و ناراحتی آنها شده بود و هر کدام از خود میپرسیدند....کی پول نهار را پرداخته و چرا؟

دنباله دارد....

 

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
تراویس یکشنبه 10 دی‌ماه سال 1385 ساعت 06:20 ق.ظ http://kingnothing.blogfa.com

سلام دوست عزیز...عیدتون مبارک
داستان قشنگت رو دنبال میکنم
در ضمن امروز روز تولد منه.... خوشحال میشم یه جمله قشنگ هدیه تولدم باشه....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد