ساکنان زمین

قصه در مورد زندگی ساکنان زمین

ساکنان زمین

قصه در مورد زندگی ساکنان زمین

فرید و مینا(٢٧)

     با بیرون آمدن فرید و مینا از رستوران  و سوار شدن به ماشین دو مرد دیگر هم از آنجا بیرون آمدندو با هم درحال گفتگو بودند....                                                        

 اولی که مردی بود جوان و خوش هیکل با اندامی ورزیده ....رو به دومی کرد و خیلی دوستانه به او گفت :تا اینجا ما وظیفه خودمان را بخوبی انچام دادیم ....اگر بتونیم بقیه کار ها را هم  به همین خوبی انجام بدیم اونوقت میتونیم انتظار یک پول در شت را داشته باشیم...دومی که مرد  مسن  تری در حدود چهل ساله  به نظر میامد،  در جواب گفت:خیالتان راحت باشه... ماهر کاری که بخواهین واستون بدون هیچ چون و چرایی انجوم میدیم................فقط........فقط....

اولی  : فقط چی ؟

دومی: فقط  دلم میخواد که ،مطابق قرارمان ، حق و حقوقمان به موقعش برسه!

اولی در جوابش گفت: بهتره به جای چونه زدن بریم سوار موتور شیم و ببینیم که اونها کجا میرن....                                                                                                    

بعد هردو با سرعت بیشتری به طرف یک موتور سیکلت یاهامای بزرگ رفتند تا با سوار شدن بر آن به تعقیب اتومبیل فرید و مینا بپر دازند.... ....

اتو مبیل فرید در حدود ده کیلو متری از رستوران فاصله گرفته بود و فرید و مینا با گوش دادن به موزیک هر کدام در افکار خود غرق شده بودند....لحظاتی بود مملو از دلواپسی و دلهره برای این دو دلدادهو عاشق ....

در حالیکه آن دو مرد موتور سوار برای به دست آوردن مبلغ نا چیزی بر سرعت موتور خود می افزودند تا فاصله موتور خود را با ماشین فرید کمتر کنند.....و در این خیال از لابلای چند ماشین گذشتند وبا راه گیری حتی از ماشین هایی که از طرف مقابل میامدند در فاصله هفتصد هشتصد متری  ماشین فرید رسیدند اما برای رسیدن به فرید و مینا هنوز چندین سبقت دیگر از طرف راننده موتور سوار در دست اقدام بود...

جاده با شیب تندی بالا میرفت و موتور سوار در سمت مخالف برای سبقت بعدی به سمت چپ جاده نگاه کرد... هیچ ماشینی دیده نمیشد....بسمت چپ وارد شد .... اما ناگهان حضور نا خوانده یک تریلی غول پیکر مرد موتور سوار را به وحشت انداخت.....سرعت او زیاد تر از آن بود که بتواند موتور خود را کنترل کند ودر طرف راست هم جای برگشت نبود.......

راننده تریلی هم با نا باوری از دیدن موتور سوار و ترس زیاد با قدرت هر چه بیشتر پای خود را روی پدال ترمز فشرد......

ادامه داد.....

 

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
تراویس دوشنبه 25 دی‌ماه سال 1385 ساعت 03:46 ب.ظ http://kingnothing.blogfa.com

خوندمش خیلی خوب پیش میره
منتظر حضورت هستم

سلام
متاسفانه من امکان دیدار از وبلاگ شما را به علت مشگل نرم افزاری ندارم
با تشکر از دیدار شما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد