ساکنان زمین

قصه در مورد زندگی ساکنان زمین

ساکنان زمین

قصه در مورد زندگی ساکنان زمین

فرید و مینا (٣٠ )

 فرید که از حاضر جوابی مینا به هیجان آمده بود ،و با خوشحالی از موضع مینا نسبت به خودش رو به مینا کرد و گفت:ممنونم از اینکه به من اجازه دادین به اتفاق مادرم  به دیدار خانواده شما بیائیم و شما را رسما خواستگاری کنیم...اما به نظر شما چه روزی و یا چه زمانی را مناسب می بینید؟

مینا  در حالیکه از وضعیت پیش آمده بسیار مسرور و شادمان بود ، با ناز و عشوه فزون تری رو به فرید نمود گفت : اگر اجازه بدهید من موضوع را با آنها در میان بگذارم و اگر دوست داشتید دو یا سه روز دیگر به منزل ما زنگ بزنید و از آنها  برای این دیدار، زمان مناسب را بپرسید!

فرید با رضایت فراوان از دیدار مسرت بخشش با مینا ، با تبسمی شیرین در حالیکه سر خود را به علامت رضایت و تصدیق تکان میداد گفت: من حتما اینکار را خواهم کرد!  خوب  حالا چی دوست دارید؟!

مینا: من فکر میکنم وقت آن رسیده است که برگردیم و بقیه صحبت ها را به بعد موکول کنیم!

فرید هم با قبول پیشنهاد مینا و با پرداخت پول کافی شاپ  به گارسون، از جای خود بلند شد و آماده رفتن شد...

در حین بیرون آمدن از کافی شاپ ، مینا چشمش به پسر عمویش خسرو افتاد که چند تا میز دور تر از آنها با یک دختر بر سر میز طوری نشسته بود که بتواند آنها را زیر نظر داشته باشد ....با اینکه از دیدن او بسیار متعجب شده بود ، اما با کنترل خود به آرامی به اتفاق فرید از کافی شاپ بیرون آمده و سوار ماشین فرید شدند.

با خروج فرید و مینا از کافی شاپ خسرو ، عمو زاده مینا هم به اتفاق دختر خانم همراهش از آنجا خارج شدند و با سوار شدن به اتومبیل خود به دنبال ماشین فرید به راه افتادند.....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد