مینا که متوجه فرید شده بود با لبخندی نه چندان رضایت بخش در حالیکه تلاش در پنهان داشتن وضع در هم ریخته خود بود به فرید گفت: من متاسفم ولی تصور میکنم باید به شما موضوعی را بگم!
فرید که علاقمند به دانستن دلیل ناراحتی مینا بود با خوشحالی از پیشنهاد مینا گفت: من همیشه آماده شنیدن هستم!
و مینا ادامه داد: اون ماشین پشت سری ما را می بینی؟
آره اون ماشین بی ام دبلیو اسپرت رو میگی؟!
مینا :آره!
فرید:خوب ، چی شده؟
مینا : اون ماشین متعلق به پسر عموی منه و اسمش هم خسرواست!
فرید: خوب ! باشه...
مینا: به نظرم میرسه که اون دنبال ما میاد و داره ما را تعقیب میکنه!
فرید: آره این پسر عمو از کافی شاپ بدنبال ما افتاده!
مینا : پس شما متوجه اون بودین؟
فرید: البته! من همیشه مواظب پشت سرم هستم! این یکی از اولین شرایط مبارزه در زندگیست!
مینا: مبارزه؟
فرید: آره ! به نظر میاد این پسر عمو به غیرت اومده و میخواد ببینه این کیه که با دختر عموجان در کافی شاپ بوده!
مینا: حقیقتش... اون جزو یکی از مصرترین خواستگاران منه !اما من هیچوقت نتونستم اون را به عنوان شوهر آینده ام تصور کنم!
فرید: ولی ایشان با یک دخترخانم در کافی شاپ بودند!
مینا: آره ...متاسفانه او هرچند وقت با یک دختر رفاقت و رفت و آمد میکنه و بعد ....وبعدش دوباره سراغ طعمه جدیدی میره!
فرید: پس اینجوری که شما میگویید ایشان مشکل دارند!
مینا: آره...بد بختانه خیلی از خودش راضیه و هیچ دختری را هم لایق ازدواج با خودش نمیبینه!
فرید: داره جالب میشه! پس اینطوری من با یک رقیب عشقی هم طرف مقابل هستم!
مینا:من نمیدونم ولی خیلی از این بابت میترسم!
فرید:شما اصلا ناراحت نباشین! من خیلی راحت میتونم پسر عموجان را به راه راست هدایت کنم!
مینا: شما؟ ...چطوری!
ادامه دارد.......