ساکنان زمین

قصه در مورد زندگی ساکنان زمین

ساکنان زمین

قصه در مورد زندگی ساکنان زمین

فرید و مینا ( ٣٢)

فرید رو به مینا کرد و گفت: اگر شما اجازه بدین من الان اولین قدم رو بردارم!

مینا: منظورت چیه؟ میخواهی چیکار کنی؟

فرید: شما شماره تلفن همراهشان را دارید؟

مینا: نه ولی میتونم از مامان بپرسم... اما چرا؟

فرید: میخواهم به او زنگ بزنم و از او دعوت کنم تا در خوردن یک کافی ما را همراهی کنه!

مینا: آیا تو مطمئنی که میخواهی او را دعوت کنی؟

فرید: البته...و فکر میکنم اگر او را الان دعوت کنم ...میفهمه که تو راجع به او با من صحبت

کردی و دیگه فرصت خیالبافی براش باقی نمیمونه!

مینا: باشه...ولی باید به مامان زنگ بزنم تا شماره خسرو را بگیرم.

فرید: میخواهی با همراه من زنگ بزنی؟

مینا: نه من همراه خودم را دارم!

فرید : اگر با همراه من زنگ بزنی ، من شماره مامان را سیو میکنم و هم ایشان شماره من را!

مینا: باشه ، شاید هم مامان بخواهد با شما بعدا کمی صحبت کنه!

مینا با گرفتن شماره همراه خسرواز مادرش، آنرا به فرید داد و او شماره را گرفت!

خسرو با شنیدن زنگ  تلفن همراهش متوجه شماره نا آشنا شد و با لحن آمرانه ای گفت: الو

بفرمایید!

فرید: سلام من فرید هستم...

خسرو: سلام !

فرید: من میخواستم شما را به خوردن کافی دعوت کنم!

خسرو: من شما رو میشناسم؟

فرید: هنوز نه ! ولی با خوردن کافی با هم آشنا میشیم!

خسرو: شما کی هستین؟

فرید :من همونم که با دختر عموی شما در رستوران ...بودم!

خسرو : پس شما الان جلوی من رانندگی میکنید و آقای مهندس متینی هستید!

فرید: حدستون درسته... اما از کجا اسم و فامیل منو میدونید؟

خسرو: اینو دیگه به حساب نگرانی من و حراست از فامیل بگذارید!

دنباله دارد....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد