ساکنان زمین

قصه در مورد زندگی ساکنان زمین

ساکنان زمین

قصه در مورد زندگی ساکنان زمین

فرید و مینا ( ٣٣)

فرید: نگفتین دعوت منو میپذیرید یا نه؟

خسرو: متاسفانه  الان باید برم یک کار فوری دارم ...

فرید : خوشحال میشوم اگر یک شب شام یا یک روز نهار را در خدمت شما باشم!

خسرو : خدا حافظ آقای مهندس!

فرید: شما خیلی عجله دارید؟

خسرو :  البته!

فرید: خوب پس قرار بعدی ما چی میشه؟

خسرو : بعدا در موردش صحبت میکنیم!

فرید : هر طور شما راحت تر هستید!

خسرو: بامید دیدار آقای مهندس!و بلا فاصله تلفن را قطغ کرد...

مینا: چی شد؟

فرید : خیلی از دعوت من خوشحال نشد!

مینا: خوشحال نشد یا ناراحت شد؟

فرید : به نظرم  ناراحت شد!

مینا : خوب من به شما گفتم که!

فرید : به هر حال من حسن نیتم را نشون دادم و دوست داشتم برخوردی منطقی و عاقلانه داشته باشیم....اما...

مینا : اما چی؟

فرید : به نظر میرسه که من باید مواظب این پسر عمو باشم!

مینا : منظورت چیه؟

فرید  : من فکر میکنم که ایشان به فکر برنامه و طرحی علیه من باشند!

مینا : چطور مگر؟

فرید : خوب برخورد اولیه ایشان حتی از نوع تلفنی اش با بی مهری و خیلی خصمانه بود..

مینا : یعنی اون میخوا علیه ما دست به توطئه و دسیسه بزنه؟

دنباله دارد...

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد