روز تازه ای بود و آغازش تفاوتی آشکارا با روز های دیگر داشت...هنوز مینا در رختخواب خود بود و تمایل چندانی به بیداری نشان نمیداد !
با آنکه هر روز با طلوع آفتاب ،از خواب بیدار میشد تا روز تازه ای را آغاز نماید و با گرفتن دوش و خوردن صبحانه راهی کار میشد... اما امروز اصلا شوق و اشتیاق هر روز را نداشت .. پس از چند بار غلطیدن به چپ و راست ، از جایش بلند شد وبا کمی ورزش های سبک به آرامی به اطاق مادرش رفت تا از حال او با خبر شود به آرامی درب را گشود و مادرش را دید که بر روی لبه تخت خود نشسته بود.
چشمانش باد کرده و چهره اش اندوهگین و ناراحت به نظر میرسید...مینا به آرامی جلو رفت و آو را در آغوش گرفت وبا بوسیدن گونه های مادرش، با او بر روی لبه تخت نشستند وبعد به صورت او نگاه کرد و در چشمان زیبای مادرش با دقت نگریست او را بسیار نگران و ناراحت و افسرده یافتُ ..به آرامی لب گشود و گفت: من متاسفم که شما را تو درد سر گذاشتم!
مادر مینا، مهتاب خانم: دخترم من با پدرت خیلی از وقتها راجع به تو و آینده تو با وسواس و نگرانی صحبت کرده ام.
او هم چون من خیلی نگران آینده تو است و..و ما هم مانند خیلی از پدر و مادر های دیگر تنها آرزوهایمان در خوشبختی تو خلاصه میشود.
اوهم مانند من چشم براه مردیست که با تمامی وجودش ترا دوست داشته باشد و برای تو همانند خودش همه خوبیها را خواسته باشد.
دیشب خسرو زنگ زد و با پدرت صحبت کرد...او به پدرت گفته که ترا توی ماشین یک غریبه دیده است وبه تعقیبتان پرداخته... او از پدرت خواسته تا اجازه دهد که از تو دفاع کند و جلوی مزاحمت های اورا بگیرد!
مینا: مامان جونم مامان خوب من ، شما که میدونید فرید کیه و چیکاره است.... من با شما در مورد او صحبت کرده بودم... و شما باید با پدر صحبت میکردید....باید به ایشان قبلا موضوع را میگفتید تا غافلگیر نشود!
مهتاب خانم: دختر عزیزم، مینای قشنگ من، من و پدرت همیشه از همه اتفاقات زندگیمان با خبریم و چاره جوییها با اتفاق نظر انجام میشود!....
نگران نباش چون پدرت به او گفته که موضوع را میداند و فرید نامزد توست و شما در تدارک مراسم عقد هستید!
مینا: مامان خوب من ... مامان عزیز و همیشه محبوب من .. خیلی، خیلی خوشحالم من واقعا خوشبختم!
مهتاب خانم: اما خسرو به پدرت گفته که باز هم روی تو برای ازدواج حساب میکند و.....
ادامه دارد...