ساکنان زمین

قصه در مورد زندگی ساکنان زمین

ساکنان زمین

قصه در مورد زندگی ساکنان زمین

فرید و مینا (۷ )

 

فرید: البته که نه در منزل ما علاوه بر من و مادرم دو نفر دیگر هم با ما زندگی میکنند.

مینا:خوب من وقت شما را زیاد نمیگرم و بقیه سئوالات را فردا از شما میپرسم!

فرید : بسیار خوب !.. پس .. من فردا میام دنبالتون تا هم سری از ماشینها بزنیم و هم یک

کافی  یا چائی با هم بخوریم!

مینا: اجازه بدین من بیام دنبالتون چون من ماشین دارم و میتونم ساعت سه و نیم بعد از ظهر بیام دنبالتون! و با خدا حافظی مختصری گوشی را گذاشت.

فرید لبخند رضایت بخشی روی لباش نقش بست و فهمید که مینا هم مثل او علاقه مند این دیدار است و شاید او هم مثل فرید در دلش طپش تند قلبش را در گفتگو با فرید شنیده بود!

بعد از لحظاتی کوتاه منشی فرید با تعدادی نامه وارد اطاقش شد و از او نظرش را راجع به

بعضی از نامه ها و مکاتبات جویا شد و پس از امضاء شدن نامه ها از اطاق فرید بیرون رفت و او را با احساس تازه اش نسبت به مینا تنها گذاشت!

فرید تا حالا با دختر های زیادی بر خورد کرده بود و با بعضی از آنها هم هنوز دیدار میکرد ولی مثل دو همکلاسی در دوران دانشجویی و یا مثل دوهمکار...

او هیچوقت فکر نمیکرد که روزی  ،دختری بتونه اونو اینجوری به خودش مشغول کنه و ساعتها برای دیدن و یا هم صحبتی با او احتیاج به نقشه  کشی و طرح برنامه داشته باشه !

اما امروز بی نهایت دلتنگ دیدار مینا بود ...گرچه او را هنوز هم به خوبی ندیده بود و وضعیت اورا نمیدانست...اما از شنیدن صدای مینا بوجد آمده بود و گونه هایش مانند پسر بچه های دبیرستانی که برای اولین بار هم صحبت با یک دختر میشوند گل انداخته بود!

او حالا مردی بود بیست و شش ساله با قامتی کشیده و موهای مشکی صاف و پوستی سفید و خیلی جذاب...بسیاری از دختران با دیدن او آرزوی به دست آوردنش را بدل میگرفتند...اما فرید فرصتی برای در گیر شدن و ازدواج وگوشه گیری را نداشت. او میخواست آزاد با شد تا آنطوریکه دلش میخواهد بدون وابستگی به همسر و یا بچه زندگی کند... ولی از دیروز تا به امروز..نظرش تغییر کرده بود و واقعا در دلش برای دوستی و عشق مینا غوغا بپا شده بود..

تمام روز را با تفکر در مورد مینا و دوستی مینا ، بکار روزانه اش ادامه داد.  

مینا که هرگز داوطلب دیدار هیچ پسری تا حالا نشده بود برای اولین بار با فرید قرار دیدار گذاشته بود و از اینکار خود بسیار متعجب بود..

از خود پرسید:من چطور اینکار رو کردم؟...کمی فکرکرد و آرام با خودش زمزمه کرد:

فرید فردا من میام که ترا برای همیشه از آن خودم کنم ...

تو باید با من همسفر زندگی من باشی

فرید من! من تا حالا منتظر تو بودم!.......  

دنباله دارد......

فرید و مینا (۶ )

 

فرید: به هر حا ل من خوشحال میشم اگر بتونم خدمتی براتون انجام بدم!

مینا: خیلی متشکرم ، شما لطف دارین.

فرید: شما تا ساعت چند امروز کار میکنین؟

مینا: من ساعت کارم از ساعت هشت صبح تا پنج بعد از ظهر میباشد.

 فرید: میتونین امروز یک کمی زود تر تعطیل کنین تا با هم بریم و یک سری از ماشین ها مون بزنیم!؟

مینا سعی میکرد خویشتن داری خودش را حفظ کند  در حالیکه قلبش با شدت بیشتری میطپید و از این حرف فرید سخت به هیجان آمده بود گفت:اگر موافق باشین فردا اینکار را بکنیم!

فرید میدونست که اصرار زیاد ممکنه مینا را دجار تردید کنه ،بنا بر این در جواب گفت: هر جور که برای شما راحت تر است.

مینا  با تشکر از فرید جویای احوال خانواده فرید شد!

فرید : خیلی ممنون. مادرم خوبند ...اما .....

مینا : اما چی؟

فرید:اما ،گوشه گیرند و بی تحرک!

مینا: حتما شما وقتی برای ایشون ندارین!

فرید : متاسفانه مادرم باید با  اتومبیل و یا روی صندلی چرخ دار جابجا بشوند. و...و منهم خیلی گرفتارم.....

مینا: یعنی منظورتون اینه که ایشون تمام روز را تنها توی خونه میمونند!؟

......

ادامه دارد

 

فرید و مینا (۵ )

 

فرید با تبسمی شیرین به آقا رجب از او خدا حافظی کرد و بطرف ساختمان راه افتاد و پس از ورود ، بلا فاصله دوش گرفت و با نوشیدن یک فنجان قهوه مخلوط باشیر لباس پوشید و کیف دستی اش را برداشت تا عازم رفتن به سر کار خود شود.

راننده تاکسی سرویس در بیرون منزل و جلوی درب منتظر فرید بودو به محض دیدن فرید از ماشینش بیرون آمد وپس از گفتن سلام و صبح شما به خیر، و با گشودن درب تاکسی اش او را محترمانه با جمله بفرمایین دعوت به نشستن کرد.فرید به آرامی درون تاکسی نشست و ماشین به آرامی براه افتاد...

فرید روز پرمشغله ای را در پیش رو داشت: کار های شرکت ، به موفع حاضر کردن سفارشات، سرکشی به کارخانه و کارگاههای مختلف ریختگری و باز رسی از پیشرفت کارها و تصادف دیروز و آشنایی با مینا!......هرکدام به نوبه خود در فکر فرید- به نوعی او را مشغول میداشتند.او ازراننده تاکسی خواست تا اورا به کارخانه اش ببرد تا اول از انجام به موقع کار ها مطمئن باشد. با اینکه او در هر قسمت از کار خانه و کارگاهها سر پرست مطمئنی داشت ولی باز هم دوست داشت خودش از نزدیک مراحل محتلف کار ها را باز رسی کند تا با اطمینان کامل  از انجام به موقع و کیفیت کنترل تولید آنها در تحکیم روابط خود و جذب بیشتر سفارشات موفقیت خود را تداوم  بخشد.

او پس از به پایان رساندن کار های بازدیدش به دفتر کار خود برگشت.

در دل آرزو میکرد کاش میشد دوباره مینا را ببیند! اما هیچ بهانه ای برای این دیدار نمیدید..با خودش گفت: حد اقل میتونم زنگ بزنم و به بهانه عذر خواهی ویا سئوال از مینا در باره جراحت و خراش های دستش ....شاید هم در مورد تاکسی سرویس!  ...

با این تخیلات وارد دفتر کارش شد و پس از نشستن بر روی صندلی چرمی  شوکلاتی رنگی که در پشت میزش قرار داشت شماره تلفن مینا را گرفت.

پس از دو سه بار زنگ زدن بالاخره مینا تلفن را جواب داد و گفت:

-الو...

فرید:سلام و صبحتون به خیر!

مینا: شما؟

فرید :من محبتی هستم! حالتون خوبه؟

مینا: آقای محبتی؟! شما هستین!

فرید: بله من زنگ زدم تا احوالتون را جویا بشم و بپرسم ،.....

مینا:سلام ...مرسی .. من بد نیستم!........شما خوبین!؟.....

فرید: خیلی متشکرم از لطفتون.....میخواستم ببینم آیا تاکسی سرویس به موقع اومد تا به شما در رسیدن به کار هاتون کمک کنه؟

مینا: خیلی ممنونم  ولی من نیازی به تاکسی سرویس ندارم و امروز از ماشین مامان استفاده کردم!

فرید: خوب! مامان چی؟.. ایشان ماشینشون رو احتیاج ندارند؟

مینا: هنوز یک ماشین دیگه هم تو خونه هست که اگر لازم بشه از اون استفاده میکنند!

فرید: آهان پس خودتون نخواستین از تاکسی سرویس استفاده کنین!

مینا: آخه نیاز نبود!...

دنباله دارد