ساکنان زمین

قصه در مورد زندگی ساکنان زمین

ساکنان زمین

قصه در مورد زندگی ساکنان زمین

فرید و مینا (۴ )

 

سیاهی های شب آرا م ، آ را م جای خود را به سپیدی صبح میداد و نسیم خنک صبحگاهی به آرامی با وزش های ملایم خود صورت خفتگان را به نوازش میداد ، و فرید مطابق بر نامه هر روز خود چشمانش را گشود و بدنبال آ ن به آرامی از اطاق خوابش  بیرون رفت و شروع بدویدن کرد  هنوز چند قدمی بیشتر ندویده بود که بیاد اتفاقات روز قبل افتاد و در ضمن دویدن در اندیشه دیدار مینا بود.

هر روز پس از یک ربع دویدن بدرون استخر میرفت و یکربع  دیگر هم با انواع شنا های مختلف سعی بر کامل کردن ورزش صبحگاهی خود داشت. اما امروز چنان غرق در رویای دیدار مینا بود که چطوری باید شروع به صحبت کند! ..اولین کلامی که باید بکار گیرد چی میتونه باشه و عکس العمل مینا چه خواهد بود؟...

و باز دو باره از اول تا آخر صحنه های دیدارش را بر رسی میکرد و بدون اینکه متوجه گذشت زمان باشه همچنان میدوید....

آقا رجب مردی میان سال بود که همراه همسرش لیلا خانم سالهای زیادی در این خانه در کنار پدر و مادر فرید زندگی میکردند، هر روز قبل از طلوع آفتاب از خواب بلند میشد و پس از نماز صبح به درون باغ میرفت تا به درختها و گلهای خانه رسیدگی کند.

در آن روز صبح هم آقا رجب طبق معمول مشغول آب دادن گل ها در گوشه از باع بود که فرید در حال دو از کنارش گذشت و بر خلاف هر روز سلام آقا رجب را هم بی جواب گذاشت!

آقا رجب با نا باوری در فکر فرو رفت و از خود شروع به سئوال کرد:

یعنی چه شده؟ آیا آقای  متینی از او آزرده خاطر است؟ آیا او در انجام کار های محوله قصور ورزیده است؟ آیا.....و...

برای دور بعدی باز هم آقا رجب فرید را دید که همچنان در حال دو نزدیک میشود ، تصمیم گرفت  به فرید نزدیکترشده و بعد به او سلام کند.فرید این بار آقا رجب را از فاصله چند قدمی دید و احساس خستگی او را وادار به ایستادن در جلو آقا رجب کرد. قبل از اینکه آقا رجب برای بار دوم به فرید سلام کند فرید با گشاده رویی و لبخند به آقا رجب سلام داد و از احوال آقا رجب جویا شد!

آقا رجب از خوشحالی تبسمی بر روی لبانش جاری شد و ضمن تشکر از فرید اطمینان یافت که فرید از او دلگیر نیست و مورد دیگری باعث نشنیده گرفتن سلام او به فرید شده است! اما آن مورد بر آقا رجب پوشیده بود .

آقا رجب با احترام تمام از فرید پرسید :آقا شما امروز مثل هر روز نیستین ! و فرید هم انگار یک چنین سئوالی را از آقا رجب انتظار داشت. بدون هیچ مقدمه ای جلو تر رفت و به آقا رجب گفت: من از وقتی که بر گشتم همیشه شما را به عنوان یک دوست خوب و قابل اطمینان دوست داشتم و برایتان احترام زیادی قائلم، و خیلی وقت ها از شما نظر خواهی کرده ام.

امروز هم باز من نیاز به هم فکری شما دارم.
آقا رجب از این حرف فرید احساس غرور میکرد و در دل مهر او را بیشتر حس میکرد ، در حالیکه توی چشمان فرید نگاه میکرد با ملایمت گفت: من مثل همیشه در خدمتگراری حاضرم.  ش
ما امر بفرمایید.

فرید در حالیکه سعی میکرد بر هیجانات خود مسلط شود، گفت: آقا رجب من دیروز خیلی دلواپس بودم و چیزی من را وادار به عجله در برگشت به خانه میکرد.البته من همیشه نگران حال مادرم هستم ولی دیروز..دیروز نگرانی و اضطراب من چند برابر بود و همین عجله باعث تصادف من با یک ماشین دیگر شد.

آقا رجب: خوب اتفاقی برای راننده آن ماشین افتاده؟ خدای نا کرده مجروح ویا..

در این هنگام فرید حرف آقا رجب را قطع کرد و گفت: نه ..خدا را شکر او هم سالم است و فقط چند جراحت کوچک بود که پانسمان شد...

آقا رجب: خوب پس نا راحتی شما از چیه؟

فرید: خیلی چیز ها...

آقا رجب : ای آقا اینکه دیگه نا راحتی نداره، همه چیز به خیر و خوشی تموم شده!

فرید: نه آقا رجب تازه شروع شده!

ادامه دارد............. 

 

فرید و مینا(۳ )

 

فرید پس از ورود به ایرا ن ،دفتر کار ی برای خودش در یکی از ساختمان های پر تردد شمال شهر تهران ا نتخاب کرد. ا و پس از طی مراحل قانونی به عنوان تنها ورثه قانونی آقای متینی صاحب میلیون ها تومان پول شده بود،که میتونست  برای ا و و زندگی اشرافی مطلوبش کافی باشه . ولی میل به فعالیت و تلاش در او هم مانند پدریک اصل مهم به حساب میامد. از این رو او تحمل  هر نوع زندگی آرام و بدور از فعالیت برا یش عذاب آور بود. با سلیقه و ذوق خاصی منزل پدری را که حالا از آ ن  او بود باز سازی نمود و دکوراسیون جدید خانه را با الهام از آخرین مدلهای پیشرفته تعویض و در پشت ساختمان با افزودن یک استخر بزرگ  سر پوشیده از آ ن خانه بزرگ و قدیمی یک خانه شیک و مجلل امروزی ساخت.تنها مشکل فرید پیری و کهولت مادرش بود که هر روز از ا و موجودی ناتوا ن تر و ضعیف تر میساخت.فرید به هیچ نوعی نمی توانست با گذشت زمان که مادرش را هر روز فر سوده تر و زمین گیرتر کرده بود ، مبارزه کند. مادرش تنها یک آرزوی بزرگ در دل داشت آنهم دامادی پسرش،  فرید و دیدن روی عروس زیبایی که او را صاحب نوه کند. با این آرزوی بزرگ هر روز از فرید میخواست تا برای عروسی او کاری کند، و فرید با توجه به سختی حرکت و جا بجا یی مادرش حاضر به پذیرفتن این امر نمی شد چون امر آسانی نبود .

ازدواج با یک دختر خوب ،باشخصیت فهمیده و از یک خانواده خوب . چه رویای خوبی . گاهی وقتها آرزو میکرد که  که کاش پدرش زنده میبود و در این راه مهم و حیاتی او را همراه مادرش یاری میداد.

امروز ، یک روز تازه ای در زندگی او محسوب میشد و تصادف امروز برایش به عنوان یکی از روز های خاطره ساز در زندگی او خواهد ماند. ا ز همان لحظه اولی که او مینا را دید یک احساس تازه ای در درونش جان گرفت . رویای ازدواج با دختری چون مینا!... آیا این همان دختری بود که مادرش دوست داشت، آیا مینا کسی بود که مادرش اورا  به عنوان عروس خود خواهد پذیرفت؟ و آیا خود او ، او را به  عنوان یک همسر؟ تا چه حد مینا میتونه  نزدیک به خواسته ها و آرزو های فرید و مادرش باشه و و.......

فرید به محض ورود به خونه اول از هر چیزی به دیدار مادرش شتافت و او را در اطاقش دیدار کرد و از احوال او پرسید. مادرش با خوشروی و لبخند از تنها پسرش استقبال کرد و گفت: من حالم خوبه و تنها مشکل من  ازدواج تویه! من که نمیدونم تو کی میخواهی ازدواج کنی. آخر کی؟

 من در حسرت داشتن یک عروس روز هامو شب میکنم  و تو فقط به فکر کاری و کار!

فرید دست مادرش رو تودست گرفت و با تواضع و محبت زیاد بر آن بوسه ای زد و گفت:

مادرخوبم من هم دلم میخواهد ازدواج کنم، ولی نمیشه که هرکسی رو به عنوان همسر تو خونه ات بیاری ! باید با ضوابط و معیار های خانوادگی ما مطابقت داشته باشه و ارزش یک زندگی خوب را که زندگی منه داشته باشه. اطمینان داشته باشین  که من در این  مورد سعی خودم را میکنم تا هرچه زود تر این موضوع را عملی کنم و  به آرامی  پیشانی مادرش رو بوسه زد و رفت تا با تعویض لباسهایش وخوردن شام و کمی استراحت از خستگی کار روزانه اش کم کند.

او خیلی به مینا فکر میکرد.... راستی مینا چه شخصیتی است ؟ او ازدواج کرده است ..او از چه خانواده ای میتونه باشه؟ چه چیز مهمتر از هر چیز توی زندگی مینا ست ....

او ساعتها قبل از اینکه  بخوابد در باره مینا و این مسائل فکر کرد و هر بار سئوالی تازه برای پرسیدن! تا اینکه بعد از نیمه شب چشمانش سنگین شد و به آرامی به خواب عمیقی فرو رفت.

ادامه دارد...........

فرید و مینا (۲)

مینا این دختر جوان ۲۵ ساله که دو سال پیش از دانشگاه در رشته مهندسی تغذیه فارغ تحصیل شده بود در یک شرکت تولید مواد غذایی که پدرش هم یکی از سهامداران عمده آن بود،  بعنوان سرپرست تیم تولید کار میکرد. ا و با پدر و مادرش و یک برادر در خانه ای نسبتاً  اعیانی در شمال شهر تهران زندگی آرام و بیدردسری داشت. در زندگی ا و تا به حا ل هیچ مردی راه نیافته بود و همیشه فکر میکرد که برای ازدواج باید یک مورد خیلی خوب پیش بیاد وگر نه هیچ دلیلی برای تکرار زندگی از نوع پدر و مادرش نداشت. تا به حال چند مورد خواستگاری صورت گرفته بود که هر بار با مخالفت او رو برو شده بودند.او وقتی وارد دانشگاه شد اولین خواستگارش پسر عموی خود او خسرو بود . خسرو هم جوان خوش قیافه و خوش تیپی بود که در کارخانه پدرش با سمت کار پرداز امور کارخانه را میگردانید و عملا خود را صاحب کار خانه میدید.ا و مرد رویایی خیلی از دختران جوان و تحصیل کرده بود ولی مینا به بهانه اینکه هنوز آمادگی برای ازدواج ندارد و باید درس بخواند ا ز پسر عمو خسرو چشم پوشید.خواستگاران دیگری بعد از خسرو برای ازدواج با مینا با مشاغل خوب بدرب خانه آقای سالاری پدر مینا آمدند ، ولی هرکدام به بهانه ای نا کام و دست خالی برگشته بودند. اما امروز مینا بعد از تصادف با فرید احساس تازه پیدا کرده بود و د لش در تپ و تاپ تازه ای بود.در مورد فرید فکر میکرد که با این تصادف سر راهش قرار گرفته بود وفکرش را مشغول به خود داشته بود.او هیچ وقت در هیچ زمانی راجع به یک مرد تا این اندازه خودش را مشغول ندیده بود ! ولی هنوز هم دوست نداشت که خود را در دام عشق کسی اسیر ببیند و برای  رهای از آ ن سعی میکرد که بر افکار خود تسلط یابد. مینا با همه سرسختی در قبول بدل گرفتن مهر فرید از تاکسی سرویس جلوی خونه  خودشون پیاده شد و با بسته ای از اسکناس در دست از راننده خواست تا کرایه خود را بگیرد . راننده تاکسی گفت که او کرایه اش را از آقا فرید گرفته و گوشزد کرد که، فردا صبح هم برای بردن  او به سر کار یا هرجای دیگری که مایل باشد بر میگردد!

 مینا با  ترشرویی به راننده تاکسی گفت من نیاز به کمک شما ندارم و ما در خانه سه تا  ما شین دیگر داریم و میتونم از اونها استفاده کنم. راننده تاکسی در جواب گفت : آقای  متینی از من خواستند که تا درست شدن ماشین شما در خدمت تون باشم و بابتش هم به من پرداخت کردن!

چشمان مینا با شنیدن این حرفها برقی از خوشحالی زد و پرسید آقای متینی!

و راننده تاکسی با حرکت سر و گفتن بعله حرف خود را تایید کرد.

مینا با تشکر از راننده تاکسی از او خدا حافظی کرد و بدرون خانه رفت. ساعت حدود ۸ شب بود. پدر و مادرش نگران مینا بودند و نمیدانستند که علت تاخیر او چیست؟ به محل کار او زنگ زدند ولی جوابی نشنیدند، این بود که هردو در سرسرای بزرگ خانه در گوشه نشسته بودن و بدون هیچ صحبتی چشم بدر دوخته بودند. با ورود مینا هردو بطرف او رفتند و از دیدن دست صورت پانسمان شده و زخمی او فهمیدند که باید اتفاقی افتاده باشد لذا هردوی آنها با دلواپسی پرسیدند: مینا جان چی شده و تا حالا کجا بودی؟

مینا در جواب خیلی خونسرد گفت که تصادف کرده و به همین جهت دیر تر از هر روز به خانه رسیده است. و بعد از آن به اطاق خود رفت.تا پس از تعویض لباسهایش دوش بگیرد و با خوردن شام مختصری بخواب رود.

فرید  از تاکسی پیاده شد و از راننده خواست تا فردا  ۷صبح هم برای بردن او به محل کارش برگردد.ساک دستیش را برداشت و وارد خانه شد.فرید و مادرش باتفاق زن و شوهر میانسالی تنها ساکنان آن خانه بزرگ بودند.  درختان سر به فلک کشیده و گلهای رنگارنگ که ساختمان بزرگ و دو طبقه ای را در میان گرفته بودند. و در پشت ساختمان استخر بزرگ سر پوشیده ای به چشم میخورد. این خانه را فرید از پدرش داشت مردی که در تجارت و واردات و صادرات کالاهای متفاوت با کشور های مختلف  عمری را سپری کرده بود و پنج سال پیش در یک صانحه هوایی جان باخت.فرید در آن زمان در انگلیس تحصیلش را در فوق لیسانس مهندسی طراحی و تولید قطعات یدکی ماشینهای صنعتی تمام کرده بود و بدنبال کار مناسبی در آنجا میگشت.  با خبر مرگ پدر راهی ایران شد تا از مادرش نگهداری کند و بتواند کار نیمه پدر را تمام کند.....         

ادامه دارد