فرید : من خیلی مطمئن نیستم...ولی حد س میزنم که او همینطوری و اتفاقی امروز به آنجا نیامده بود!
مینا : خوب حالا ما چه کار باید بکنیم...
فرید: باید مراغب خود باشیم و با احتیاط بیشتری موضوع را دنبال کنیم...فرید در حالیکه مشغول رانندگی و صحبت با مینا بود در آیینه ماشین به پشت سر خود نگاه میکرد تا از وضعیت خسرو و موقعیت او با خبر باشد .در این لحظه متوجه شد که خسرو با دختر همراهش در حال مشاجره است و موضوعی ناراحت کننده باعث مجادله بین آنها شده است...از این فرصت استفاده نموده و بر سرعت خود افزود ..و پس از چند سبقت از دید آنها دور شد و پس از گذشتن از چندین خیابان ، مینا را مقابل درب منزلشان پیاده کرد .
با سفارشات لازم از او خواست که فعلا در مورد دیدار پسر عمو با خانواده اش صحبتی نکند تا او فرصت کافی برای بررسی مشکل و یا مشکلات موجود را بیابد و بتواند با فرصتی بیشتر راه حل مناسبی برای این موضوع پیدا کند.
با رفتن مینا، فرید به منزل خودشان رفت ...به محض ورود ..مادرش را روی مبل همیشگی اش در انتظار خود دید!
با گشاده رویی به او نزدیک شد و با سلام در کنارش نشست.
فائزه خانم که با ورود فرید قدری آرامش یافته بود پس از سلام متقابل به فرید گفت:
خوب .... تعریف کن!
فرید : روز خوبی بود و خیلی خوش گذشت!
فائزه خانم : دوست دارم کمی بیشتر از کلمات اختصاری بشنوم!...پس بهتره از اولین لحظه دیدارت تا آخرین زمان خدا حافظی را برایم تعریف کنی!
فرید : من فکر میکردم که شما خسته اید و نباید با این حرفها شما را خسته تر کنم!
فائزه خانم: ببین عزیزم من درسته که پا توی سنین بالا گذاشته ام و مریضم...اما هیچ چیز این دنیا برای من شنیدنی تر از مسائل مربوط به تنها پسرم نیست...
فرید : بسیار خوب ، منهم با کمال میل از این فرصت استفاده میکنم و با مامان جون مهربونم صحبت میکنم...
من امروز ساعت ده ونیم با مینا قرار داشتم و برای این مقداری گل خریدم و بعد از دیدن او با هم به یک رستوران رفتیم و در ضمن غذا خوردن با هم صحبت کردیم...اما وقتی خواستیم پول غذا را حساب کنیم صاحب رستوران گفت : شما میهمان هستید و پول میز شما پرداخت شده است!؟
من از مینا و مینا از من در مورد اینکه چه کسی پول غذا را پرداخته است سئوال کردیم و هیچکدام جوابی نداشتیم!
ادامه دارد...
فرید: نگفتین دعوت منو میپذیرید یا نه؟
خسرو: متاسفانه الان باید برم یک کار فوری دارم ...
فرید : خوشحال میشوم اگر یک شب شام یا یک روز نهار را در خدمت شما باشم!
خسرو : خدا حافظ آقای مهندس!
فرید: شما خیلی عجله دارید؟
خسرو : البته!
فرید: خوب پس قرار بعدی ما چی میشه؟
خسرو : بعدا در موردش صحبت میکنیم!
فرید : هر طور شما راحت تر هستید!
خسرو: بامید دیدار آقای مهندس!و بلا فاصله تلفن را قطغ کرد...
مینا: چی شد؟
فرید : خیلی از دعوت من خوشحال نشد!
مینا: خوشحال نشد یا ناراحت شد؟
فرید : به نظرم ناراحت شد!
مینا : خوب من به شما گفتم که!
فرید : به هر حال من حسن نیتم را نشون دادم و دوست داشتم برخوردی منطقی و عاقلانه داشته باشیم....اما...
مینا : اما چی؟
فرید : به نظر میرسه که من باید مواظب این پسر عمو باشم!
مینا : منظورت چیه؟
فرید : من فکر میکنم که ایشان به فکر برنامه و طرحی علیه من باشند!
مینا : چطور مگر؟
فرید : خوب برخورد اولیه ایشان حتی از نوع تلفنی اش با بی مهری و خیلی خصمانه بود..
مینا : یعنی اون میخوا علیه ما دست به توطئه و دسیسه بزنه؟
دنباله دارد...
فرید رو به مینا کرد و گفت: اگر شما اجازه بدین من الان اولین قدم رو بردارم!
مینا: منظورت چیه؟ میخواهی چیکار کنی؟
فرید: شما شماره تلفن همراهشان را دارید؟
مینا: نه ولی میتونم از مامان بپرسم... اما چرا؟
فرید: میخواهم به او زنگ بزنم و از او دعوت کنم تا در خوردن یک کافی ما را همراهی کنه!
مینا: آیا تو مطمئنی که میخواهی او را دعوت کنی؟
فرید: البته...و فکر میکنم اگر او را الان دعوت کنم ...میفهمه که تو راجع به او با من صحبت
کردی و دیگه فرصت خیالبافی براش باقی نمیمونه!
مینا: باشه...ولی باید به مامان زنگ بزنم تا شماره خسرو را بگیرم.
فرید: میخواهی با همراه من زنگ بزنی؟
مینا: نه من همراه خودم را دارم!
فرید : اگر با همراه من زنگ بزنی ، من شماره مامان را سیو میکنم و هم ایشان شماره من را!
مینا: باشه ، شاید هم مامان بخواهد با شما بعدا کمی صحبت کنه!
مینا با گرفتن شماره همراه خسرواز مادرش، آنرا به فرید داد و او شماره را گرفت!
خسرو با شنیدن زنگ تلفن همراهش متوجه شماره نا آشنا شد و با لحن آمرانه ای گفت: الو
بفرمایید!
فرید: سلام من فرید هستم...
خسرو: سلام !
فرید: من میخواستم شما را به خوردن کافی دعوت کنم!
خسرو: من شما رو میشناسم؟
فرید: هنوز نه ! ولی با خوردن کافی با هم آشنا میشیم!
خسرو: شما کی هستین؟
فرید :من همونم که با دختر عموی شما در رستوران ...بودم!
خسرو : پس شما الان جلوی من رانندگی میکنید و آقای مهندس متینی هستید!
فرید: حدستون درسته... اما از کجا اسم و فامیل منو میدونید؟
خسرو: اینو دیگه به حساب نگرانی من و حراست از فامیل بگذارید!
دنباله دارد....