ساکنان زمین

قصه در مورد زندگی ساکنان زمین

ساکنان زمین

قصه در مورد زندگی ساکنان زمین

فرید و مینا (۲)

مینا این دختر جوان ۲۵ ساله که دو سال پیش از دانشگاه در رشته مهندسی تغذیه فارغ تحصیل شده بود در یک شرکت تولید مواد غذایی که پدرش هم یکی از سهامداران عمده آن بود،  بعنوان سرپرست تیم تولید کار میکرد. ا و با پدر و مادرش و یک برادر در خانه ای نسبتاً  اعیانی در شمال شهر تهران زندگی آرام و بیدردسری داشت. در زندگی ا و تا به حا ل هیچ مردی راه نیافته بود و همیشه فکر میکرد که برای ازدواج باید یک مورد خیلی خوب پیش بیاد وگر نه هیچ دلیلی برای تکرار زندگی از نوع پدر و مادرش نداشت. تا به حال چند مورد خواستگاری صورت گرفته بود که هر بار با مخالفت او رو برو شده بودند.او وقتی وارد دانشگاه شد اولین خواستگارش پسر عموی خود او خسرو بود . خسرو هم جوان خوش قیافه و خوش تیپی بود که در کارخانه پدرش با سمت کار پرداز امور کارخانه را میگردانید و عملا خود را صاحب کار خانه میدید.ا و مرد رویایی خیلی از دختران جوان و تحصیل کرده بود ولی مینا به بهانه اینکه هنوز آمادگی برای ازدواج ندارد و باید درس بخواند ا ز پسر عمو خسرو چشم پوشید.خواستگاران دیگری بعد از خسرو برای ازدواج با مینا با مشاغل خوب بدرب خانه آقای سالاری پدر مینا آمدند ، ولی هرکدام به بهانه ای نا کام و دست خالی برگشته بودند. اما امروز مینا بعد از تصادف با فرید احساس تازه پیدا کرده بود و د لش در تپ و تاپ تازه ای بود.در مورد فرید فکر میکرد که با این تصادف سر راهش قرار گرفته بود وفکرش را مشغول به خود داشته بود.او هیچ وقت در هیچ زمانی راجع به یک مرد تا این اندازه خودش را مشغول ندیده بود ! ولی هنوز هم دوست نداشت که خود را در دام عشق کسی اسیر ببیند و برای  رهای از آ ن سعی میکرد که بر افکار خود تسلط یابد. مینا با همه سرسختی در قبول بدل گرفتن مهر فرید از تاکسی سرویس جلوی خونه  خودشون پیاده شد و با بسته ای از اسکناس در دست از راننده خواست تا کرایه خود را بگیرد . راننده تاکسی گفت که او کرایه اش را از آقا فرید گرفته و گوشزد کرد که، فردا صبح هم برای بردن  او به سر کار یا هرجای دیگری که مایل باشد بر میگردد!

 مینا با  ترشرویی به راننده تاکسی گفت من نیاز به کمک شما ندارم و ما در خانه سه تا  ما شین دیگر داریم و میتونم از اونها استفاده کنم. راننده تاکسی در جواب گفت : آقای  متینی از من خواستند که تا درست شدن ماشین شما در خدمت تون باشم و بابتش هم به من پرداخت کردن!

چشمان مینا با شنیدن این حرفها برقی از خوشحالی زد و پرسید آقای متینی!

و راننده تاکسی با حرکت سر و گفتن بعله حرف خود را تایید کرد.

مینا با تشکر از راننده تاکسی از او خدا حافظی کرد و بدرون خانه رفت. ساعت حدود ۸ شب بود. پدر و مادرش نگران مینا بودند و نمیدانستند که علت تاخیر او چیست؟ به محل کار او زنگ زدند ولی جوابی نشنیدند، این بود که هردو در سرسرای بزرگ خانه در گوشه نشسته بودن و بدون هیچ صحبتی چشم بدر دوخته بودند. با ورود مینا هردو بطرف او رفتند و از دیدن دست صورت پانسمان شده و زخمی او فهمیدند که باید اتفاقی افتاده باشد لذا هردوی آنها با دلواپسی پرسیدند: مینا جان چی شده و تا حالا کجا بودی؟

مینا در جواب خیلی خونسرد گفت که تصادف کرده و به همین جهت دیر تر از هر روز به خانه رسیده است. و بعد از آن به اطاق خود رفت.تا پس از تعویض لباسهایش دوش بگیرد و با خوردن شام مختصری بخواب رود.

فرید  از تاکسی پیاده شد و از راننده خواست تا فردا  ۷صبح هم برای بردن او به محل کارش برگردد.ساک دستیش را برداشت و وارد خانه شد.فرید و مادرش باتفاق زن و شوهر میانسالی تنها ساکنان آن خانه بزرگ بودند.  درختان سر به فلک کشیده و گلهای رنگارنگ که ساختمان بزرگ و دو طبقه ای را در میان گرفته بودند. و در پشت ساختمان استخر بزرگ سر پوشیده ای به چشم میخورد. این خانه را فرید از پدرش داشت مردی که در تجارت و واردات و صادرات کالاهای متفاوت با کشور های مختلف  عمری را سپری کرده بود و پنج سال پیش در یک صانحه هوایی جان باخت.فرید در آن زمان در انگلیس تحصیلش را در فوق لیسانس مهندسی طراحی و تولید قطعات یدکی ماشینهای صنعتی تمام کرده بود و بدنبال کار مناسبی در آنجا میگشت.  با خبر مرگ پدر راهی ایران شد تا از مادرش نگهداری کند و بتواند کار نیمه پدر را تمام کند.....         

ادامه دارد

فرید و مینا

 برا یش روز سختی بود. ا ز ا بتدا و شروع روز دلش آرام و قرار نداشت. نمیدانست چه حادثه و یا واقعه ای انتظارش را میکشد. بعد از تمام شدن کار روزانه بسرعت کیف خود را برای جمع کردن وسایلش باز کرد ،تا آنها را در کیف جا سازی کند ولی دلوا پسی  و د ل شوره او از بروز حادثه ای خبر میداد و برا یش حوصله هیچ کاری را باقی نگذاشته بود، بسرعت همه اسباب ها یش را در میان کیفش ریخت و از اطاقش خود را بیرون انداخت . آرزو میکرد توانی برای پرواز داشت تا با پریدن و میان بر زدن راه رسیدن به او را کوتاه تر کند. از پله های ساختمان با سرعت خود را به پایین رساند و پس از چند قدم به ماشینش که در یک خیابان فرعی پارک شده بود رسید. خود را بدرون ماسین رها کرد و پس از روشن کردن ماشین بسرعت براه افتاد. بعد از گذشتن از دو خیابان فرعی وارد خیابان اصلی شد و بسرعت ما شینش افزود.همه حواسش بطرف او بود، او تنها همدم و یاورش  از زمان تولد،از زمانی که چشمهاشو به دنیا گشوده بود .او اولین کسی بود که او دیده بود، لالایی او اولین اهنگ دلنوازی بود که شنیده بود و آغوش پر مهرش گرمترین و امن ترین جای دنیا برایش به حساب میامد. در حین رانندگی همش توی فکر ا و بود و در تخیلش هزاران بار از مادرش و از محبتهایش قدر دانی میکرد و از خدا ملتمسانه و از روی اخلاص سلامت او را طلب میکرد. چنان غرق در فکر و خیال بود که از خود و از رانندگی هم یادش رفته بود و متوجه رنگ چراغ های رانندگی در تقاطع خیابان هم نبود که قرمزه....هنوز به وسط چهار راه نرسیده بود که صدای مهیبی او را بخود آورد و این زمانی بود که قسمت بیشتر جلوی ماشین در ماشین دیگری فرو رفته بود و شیشه های طرف جلو و دو طرف را ننده شکسته بودند . رنگ و رویش پریده بود و برای لحظاتی چند قدرت فکر کردن نداشت نگاهش از درون آیینه بصورتش افتاد که غرق خون بود و  خورده شیشه ها  کم و بیش صورتش را پوشانیده بودند. دربهای جلوی ماشین به بدنه چسبیده بودند و امکانی برای باز کردنشان نبود. با نا باوری از تصادف و از وضع بوجود آمده  به سختی خود را بطرف صندلی عقب کسید و آرام آرام با گشودن درب عقبی ماشین از آن پیاده شد .جمعیت زیادی دورش را گرفته بودن و هر کدامشان از وقوع حادثه از زاویه دید خود حرف میزدن.... تعیین میزان خسارت میکردند و برای او ابراز دلسوزی...بعضی ها هم او را ملامت میکردند و چند تایی هم با الفاظ رکیک به او خطای او را گوشزد مینمودند. او سراغ ماشین دیگر و راننده آن رفت که هنوز درون ماشین محبوس مانده بود. کمی نزدیکتر شد و نگاهی دزدانه درون ماشین انداخت تا اطلاعاتی راجع به راننده و وضعیت جسمانی او بدست آورد..در همین حال راننده ماشین مقابل هم که دختر جوانی بود، با ترس و حشت از وقوع  حا دثه منتظر کمک  اورا نگاه میکرد.

با گشودن درب ماشین دختر، او را از ماشین بیرون آوردند و با رسیدن آمبولانس هردو را روانه بیمارستان نمودند.

خوشبختانه جراحت هردو خیلی جدی نبودند و با شستشوو پانسمان و چند بخیه از بیمارستان مرخص شدند.

مرد که نامش فرید بود گواهینامه رانندگی و کارت بیمه خود را از میان کیف دستی اش بیرون کشید و به دست  مینا داد و از بابت تصادف عذر خواهی کرد و آمادگی خود را برای پرداخت خسارت و هرگونه همراهی برای تعمیرات ماشین اعلام کرد.

مینا وفرید  هردو آدرس و شماره تلفن و مشخصات خود را با هم مبادله کردند تا در صورت نیازبتوانند با هم در تماس باشند.

فرید از بیمارستان با گرفتن دو تا تاکسی سرویس برای خودش و مینا همزمان با مینا بیرون آمد ویکراست سراغ مادرش رفت و تلفنی برنامه انتقال ماشینها را به تعمیرگاه برای تعمیر داد.

درون تا کسی سرویس، مینا و فرید هرکدوم درافکار تازه ای فرو رفتند.

ادامه دارد......

 

سلامی و کلامی

با سلام بر همه فارسی زبانان عزیز بخضوض هموطنان ارجمند.

در این وب سایت  سعی دارم مجموعه داستن جالبی را دنبال کنم و امیدوارم از نظرات و انتقادات خوب و سازنده شما بهره مند شوم.