ساکنان زمین

قصه در مورد زندگی ساکنان زمین

ساکنان زمین

قصه در مورد زندگی ساکنان زمین

فرید و مینا ( 36)

فریدمینا با خوشحالی زیادی گفت : خدا را شکر که من صدای تو را میشنوم و تو زنده هستی !

فرید که از این حرف مینا  تعجب کرده بود ؛ گفت:چرا؟ چی شده است مگر؟!

مینا : حق با تو بود! یادته گفتی..آمدن خسرو پس عموی من به رستوران ممکنه تصادفی نباشه!

فرید: خب! مگر چی شده؟

مینا: بعد از رفتن ما  از خونه ما برای ناهار یک ناشناس به مامان زنگ زده و گفته که من و تو قراره امروز با هم آخرین ناهار را بخوریم و بعد از آن کشته میشیم!

فرید: کی بوده...منظورم مرد بوده یا زن؟

مینا: مامان گفت که صدای مردانه ای داشته ...و متاسفانه مامان هم نتونسته صداشو بشناسه!!

فرید: به هر حال نگران نباش و من از حالا به بعد در تمامی مراحل مواظب اوضاع هستم!

مینا: خواهش میکنم شما مواظب خودتان باشید!...

فرید: ممنونم از لطف شما ...به مامان و بابا سلام من را رسانید و من بزودی با مامان بدیدارشان خواهم آمد!

مینا که از شنیدن حرفهای فرید کمی آرامش یافته بود با دلی آکنده از امید و آرزو با فرید خدا حافظی کرد و بسراغ مادر خودش رفت!

فرید هم پس از اتمام مکالمات تلفنی خود با مینا...با گرفتن شماره با یکی از دوستانش که در اداره آگاهی سمتی در رده بالا داشت شروع به صحبت نمود و در مورد اتفاقات  امروز با او به مشورت پرداخت و به توصیه او، یکی از کارآگاهان زبده بطور ناشناس مسئولیت حفاظت از مینا را بعهده گرفت!

و قرار بر این شد تا فرید ماشینش را به یک دوربین و سیستم رد یاب مجهز نماید و با مامورین آگاهی هم بیشتر در تماس باشد تا هر اتفاق نا مطلوب و غیر مترقبه ای بدقت بر رسی شود...

بعد از اینکه فرید برنامه کارهای خود را در دفتر روزانه اش نوشت به اطاق خودش رفت ...

هنوز چند قدمی بیشتر برنداشته بود که تلفن زنگ زد و فرید با برداشتن گوشی تلفن صدای مردی ناشناس را شنید که میگفت:

ادامه دارد...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد