ساکنان زمین

قصه در مورد زندگی ساکنان زمین

ساکنان زمین

قصه در مورد زندگی ساکنان زمین

فرید و مینا(۱۳)

 

 

فرید پس از صحبت کردن با آقا رجب احساس آرامش بیشتری میکرد و با گذاشتن گوشی تلفن نفس عمیقی کشید و به آرامی بر روی صندلی خودش نشست و به منشی خود سفارش  یک لیوان آب پرتقال و کمی کیک  داد...لحظات بسیار هیجان انگیزی بود و او ازتصور اینکه بزودی مینارا می بیند احساس داغی مطبوعی داشت و بعضی از وقت ها فکرمیکرد که شاید مریض شده و تب داره...اما او نمیدانست که این گرما و افزایش دمای بدنش به خاطر هیجانات  ناشی از عشق است... عشق به  مینا! با وارد شدن معاون فرید به اطاق او فرید به تمامی توانش سعی نمود که بطور موقت از افکار و تصورات خود راجع به مینا دست بردارد و بر افکار و اندیشه اش تسلط یابد تا بتواند  دستورات لازم را به حسین آقا معاون خود بدهد.

حسین آقا مردی بود سی و هشت ساله و گرم وسرد چشیده... و در طی چند روز اخیر متوجه تغییرات روحی و احساسی فرید شده بود و.. و حالا فرید نمیخواست که او  از احساست عشقی خودش نسبت به مینا با خبر شود! ...

حسین آقا با لبخند وتبسمی محبت آمیزی گفت: من اومدم تا نظر شما را در مورد جمع بندی نتیجه مذاکرات امروز و همینطور طرح ها و برنامه های مورد نظر شما را در مورد ادامه پروژهای تصویب شده جویا شوم!

فرید متقابلا با لبخندی شیرین گفت: من تصور میکنم که ما نیازمند استخدام نیروهای متخصص در زمینه کار های گرافیکی و نرم افزار باشیم تا با برنامه نویسی های لازم بیشتر کارخانجات موجود را  کامپیوترایز کنیم و با دادن پروگرام مناسب بقیه کار ها را به کامپیوتر ها وا گذار کنیم ....

حسین آقا از اینکه میدید فرید علیرغم گرفتاری های  خود در مسائل عاطفی هنوز هم در مورد کار های خود به عنوان صاحب شرکت بخوبی بر نامه ریزی میکند و طرح های مفید و سازنده ای دارد بسیار متعجب و شگفت زده کفت:

منظورتان اینه که ما برنامه نویس کامپیوتری استخدام کنیم؟

فرید: درسته ما علاوه بر برنامه نویس نیاز مند طراحی های مناسب برای کار های جدیدمون هستیم و برای این منظور ما باید طراح کار های گرافیکی هم داشته باشیم .....

دنباله دارد...

 

فرید و مینا(۱۲)

 

 

 مینا  با فشردن تکمه کنترل از راه دور درب بزرگ ماشین رو را گشود و درحالیکه یک ترانه قدیمی را زمزمه میکرد ماشین را بدرون باغ بزرگ منزلشان هدایت کرد و در زیر سایبان بزرگی که با انواع گلهای معطر و خوش بو مزین شده بود  آنرا پارک نمود .

  با پیاده شدن از ماشین احساس خوشحالی و سرور از لبخند قشنگ روی لبان خوش تراشش و همچنین از نگاههای شیطنت آمیز و زمزمه آهنگ..... دیدی که رسوا شددلم....غرق تمنا شد دلم..... به خوبی پیدا بود....

 آرارم آرام و خرامان خرامان با حرکاتی موزون شادی درونیش را با ریتم اهنگی که زمزمه میکرد به نمایش گذاشته بود درفاصله نه چندان دوردوتا چشم به اودوخته شده بودند و با تعجب و حیرت او را نگاه میکردند!

 اون چشمها متعلق به  مادر مینا بود که دخترش را با اشتیاق نگاه میکرد و از رقص او آنهم در آنوقت در حال آمدن به خانه متعجب شده بود....

 به محض رسیدن مینا به درب ورودی خانه قبل ز اینکه درب ورودی را باز کد مادرش در رابرویش  گشود ومینا را بدرون ساختمان  دعوت کرد و با لبخند و تبسمی شیرین از او پرسید :مینا جان مبینم که امروز خیلی خوشحالی!؟ .....

  مینا: مامان جون عزیزم .. چقدر خوشحالم .. اونقدر خوشحالم که حتی در خیال هم تجسم این همه  خوشحالی امکان نداشت!....

 مهتاب خانم که هنوز هم راز شادی و سرور دخترش را کشف نشده میدید با ملایمت و مهربانی مینا را در آغوش کشید و با آرامی از او پرسید ..مینا جونم... نمیخوای به من بگی چی شده؟

  مینا آرام سرش را برروی شونه مادرش گذاشت و با دنیائی از آرزو به مادرش گفت:مامان جون خوشگلم من خوشبختم... من خیلی خیلی خوشبختم..... من بالاخره اونو پیدا  کردم.......

  مهتاب خانم که فهمیده بود ،دخترش عاشق شده و از مرد دلخواهش صحبت میکند از او خواست  تا همه ماجرای عاشق شدنش راتوضیح دهد.... و بدین ترتیب مینا با مادر خود آغاز به گفتگو کرد!

   مهتاب خانم ، پس ازشنیدن ماجرا از مینا خواست تا فردا سری به یک آرایشگاه بزند  تاقدری موهای سرش را مرتب کند و با او به اطاق مینا رفت  تا  در مورد انتخاب لباس و مدل آرایش صورت او را راهنمایی  کند .....

             دنباله دارد.......

 

 

 

فرید و مینا(۱۱)

خلاصه داستان

فرید و مینا که در اثریک تصادف رانندگی با یکدیگر آشنا شده اند ،هرکدام بی آنکه از احساس طرف مقابل آگاهی داشته باشه احساس عشق و دلدادگی پیدا کرده اند و حالا هر دو  در افکار خود به دنبال راهی میگردند تا بتوانند با شناختن طرف مقابل، او را بدام عشق خود گرفتار و او را برای زندگی آینده خود شکار کنند!. و حالا دنباله ماجرا...

تا آقا رجب گفت: سلام آقا ، رجب هستم فرید بلا فاصله مثل اینکه دنیا را به اوبخشیده باشند با صدای مملو از شادی و خیلی صمیمی گفت: آقا رجب.. شما یادتونه که من در باره تصادف با ماشین یک خانم با شما صحبت کردم؟

آقا رجب: بعله بعله... یادمه ...مگه اتفاقی افتاده؟.....

فرید آره....اتفاقی خیلی بزرگ!...

آقا رجب: یعنی طرف مرد؟....

فرید :نه خدا نکنه این چه حرفیه آقا رجب....خدا نکنه!....

آقا رجب : خوب پس چی شده است؟

فرید:من از شما خواهشی دارم!....

 آقا رجب:اختیار دارین آقا..... امر بفرمایید!

فرید:اقا رجب،.. شما میدونین که بعد از فوت پدرم.... من شما را مثل او دوست دارم و به شما احترام میگذارم......

آقا رجب:اختیاردارین اقا... این ازبزرگواری شماست!

فرید:نه آقا رجب از خوبی و لطف شماست!

آقا رجب:خیلی ممنون  ،زنده باشین انشاءالله...... حال امرتون رون را بفرمایید!...

فرید:من فکر میکنم که وقتش رسیده....؟

آقا رجب: با اضطراب و ناراحتی پرسید وقت چی آقا؟....

فرید: وقت اینکه من هم دوماد بشم وسرو سامون بگیرم!.....

آقا رجب بی اختیار و با ذوقی زاید الوصفی بلند و بی ملاحظه گفت: خدایا صد هزار بار شکرت....حال این دختر خوشبخت کی هست؟

فرید: همون کسی که باهاش تصادف کردم!

آقا رجب: راست میگین  یا با من دارین شوخی میکنین؟...

فرید: اقا رجب یادته من صبح که توی باغ میدویدم توی حال و هوای دیگه ای بودم؟.....
آقا رجب: بله یادمه! خوب... شما توی چه فکری بودین؟

فرید: بفکر مینا.... اره داشتم به مینا فکر میکردم!....درست از همون لحظه اولی که دیدمش ... توی دلم رفت.... همه فکرم و همه حواس به پیش او به گرو رفت!

آقا رجب که نمیتوانست باور کند فکر میکرد که فرید با این حرف ها میخواد دلگیری او را بابت ندیده گرفتنش در حین دویدن در باغ از بین ببردگفت :آقا من که گفتم شما همیشه ارباب و سرور ما هستین..........

فرید: آقا رجب تو هنوز هم باور نمیکنی؟...... حق داری.... خود من هم باورم نمیشه ... ولی میدونم که خیلی بد جوری اونو میخوام..... این تنها دختریه که تونسته تو قلب و تو روح من رخنه کنه ...

آقا رجب: ای خدای بزرگ شکرت..... شکرت که ارباب ما هم سر و سامون میگیره!....

فرید: آقا رجب، من میخوام که  شما و لیلاخانم موضوع را به اطلاع مادرم برسونین البته طوری که خودتون صلاح میدونین تا منهم که امشب آمدم بقیه حرفها را با مادرم بزنم.

ادامه دارد..........