ساکنان زمین

قصه در مورد زندگی ساکنان زمین

ساکنان زمین

قصه در مورد زندگی ساکنان زمین

فرید و مینا ( 37)

ناشناس که از پشت تلفن صدای دورگه و نخراشیده ای داشت گفت:

آقای متینی شما هستید؟

فرید : بله بفرمایید

ناشناس: ببین آقا پسر من دوس ندارم تو رو اذیت کنم ...ولی مجبورم  اگر بکنی دیگه گناه من نیست!

فرید: شما کی هستید؟

ناشناس: این دیگه گفتنی نیست!

فرید: شما که از معرفی خودت میترسی، چطوری میتونی منو اذیت کنی!

ناشناس: خوب من به شما گفتم که اگر آسیب و صدمه ای بر شما وارد شد....بدونید که شما مقصر هستید و نه ما!!

فرید: آخه من با شما در هیچ موضوعی اشتراک نمی بینم ...پس چرا شما میخواهید من را

 اذ یت کنید و یا آزار برسانید؟

ناشناس: من بیشتر از این نمیتونم با شما صحبت کنم!

بعد از لحظه ای کوتا تلفن قطع شد!

فرید از این تلفن نا به هنگام بسیار متعجب ونا راحت شده بود و آثار نگرانی و نا امنی در چهره اش نمایان شده بود...از خودش پرسید ..چه کسی با من دشمنی دارد؟

وچه کس و یا کسانی برای من توطئه چیده اند؟ و چرا؟

چنان غرق در ماجرا شده بود که متوجه حضور مستخدم منزل که به او چشم دوخته بود نشد...و ناگهان از دیدن او بی اختیار جیغ کوتاهی کشید!

آقا رجب که از این حرکت فرید بسیار نگران وضع روحی او شده بود گفت: ببخشید آقا، چه اتفاقی افتاده که شما اینقدر توی خودتان غرق شدید؟

فرید: چیز مهمی نیست!

آقا رجب: شاید الان مهم نباشه...اما ...؟

فرید: اما چی؟

آقا رجب: اما ممکنه اگر به موقع در مورد مشکلات چاره اندیشی نشه بعدا خیلی دیر باشه!...و همانطوریکه شما هم شنیدین... پیشگیری آسانتر از درمانه!

فرید: پیشگیری از چی؟

ادامه دارد...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد