ساکنان زمین

قصه در مورد زندگی ساکنان زمین

ساکنان زمین

قصه در مورد زندگی ساکنان زمین

فرید و مینا (۳۱)

 فرید به آرامی وبا آرامش اتومبیل خود را میراند و متعجب از تغییر حالت مینا بود.... با خودش میگفت: چه شده که مینا تغییر روحیه داده است ... او از چی ناراحت شده است....و..

مینا که متوجه فرید شده بود با لبخندی نه چندان رضایت بخش در حالیکه تلاش در پنهان داشتن وضع در هم ریخته خود بود به فرید گفت: من متاسفم ولی تصور میکنم باید به شما موضوعی را بگم!

فرید که علاقمند به دانستن دلیل ناراحتی مینا بود با  خوشحالی از پیشنهاد مینا گفت: من همیشه آماده شنیدن هستم!

و مینا ادامه داد: اون ماشین پشت سری ما را می بینی؟

آره اون ماشین بی ام دبلیو اسپرت رو میگی؟!

مینا :آره!

فرید:خوب ، چی شده؟

مینا : اون ماشین متعلق به پسر عموی منه و اسمش هم خسرواست!

فرید: خوب ! باشه...

مینا: به نظرم میرسه که اون  دنبال ما میاد و داره ما را تعقیب میکنه!

فرید: آره این پسر عمو از کافی شاپ  بدنبال ما افتاده!

مینا : پس شما متوجه اون بودین؟

فرید: البته! من همیشه مواظب پشت سرم هستم! این یکی از اولین شرایط مبارزه در زندگیست!

مینا: مبارزه؟

فرید: آره ! به نظر میاد این پسر عمو به غیرت اومده و میخواد ببینه این کیه که با دختر عموجان در کافی شاپ بوده!

مینا: حقیقتش... اون جزو یکی از مصرترین خواستگاران منه !اما من هیچوقت نتونستم اون را به عنوان  شوهر آینده ام تصور کنم!

فرید: ولی ایشان با یک دخترخانم در کافی شاپ بودند!

مینا: آره ...متاسفانه او هرچند وقت با یک دختر رفاقت و رفت و آمد میکنه و بعد ....وبعدش دوباره سراغ طعمه جدیدی میره!

فرید: پس اینجوری که شما میگویید ایشان مشکل دارند!

مینا: آره...بد بختانه خیلی از خودش راضیه و هیچ دختری را هم لایق ازدواج با خودش نمیبینه!

فرید: داره جالب میشه! پس اینطوری من با یک رقیب عشقی هم طرف مقابل هستم!

مینا:من نمیدونم ولی خیلی از این بابت میترسم!

فرید:شما اصلا ناراحت نباشین! من خیلی راحت میتونم پسر عموجان را به راه راست هدایت کنم!

مینا: شما؟ ...چطوری!

ادامه دارد.......

فرید و مینا (٣٠ )

 فرید که از حاضر جوابی مینا به هیجان آمده بود ،و با خوشحالی از موضع مینا نسبت به خودش رو به مینا کرد و گفت:ممنونم از اینکه به من اجازه دادین به اتفاق مادرم  به دیدار خانواده شما بیائیم و شما را رسما خواستگاری کنیم...اما به نظر شما چه روزی و یا چه زمانی را مناسب می بینید؟

مینا  در حالیکه از وضعیت پیش آمده بسیار مسرور و شادمان بود ، با ناز و عشوه فزون تری رو به فرید نمود گفت : اگر اجازه بدهید من موضوع را با آنها در میان بگذارم و اگر دوست داشتید دو یا سه روز دیگر به منزل ما زنگ بزنید و از آنها  برای این دیدار، زمان مناسب را بپرسید!

فرید با رضایت فراوان از دیدار مسرت بخشش با مینا ، با تبسمی شیرین در حالیکه سر خود را به علامت رضایت و تصدیق تکان میداد گفت: من حتما اینکار را خواهم کرد!  خوب  حالا چی دوست دارید؟!

مینا: من فکر میکنم وقت آن رسیده است که برگردیم و بقیه صحبت ها را به بعد موکول کنیم!

فرید هم با قبول پیشنهاد مینا و با پرداخت پول کافی شاپ  به گارسون، از جای خود بلند شد و آماده رفتن شد...

در حین بیرون آمدن از کافی شاپ ، مینا چشمش به پسر عمویش خسرو افتاد که چند تا میز دور تر از آنها با یک دختر بر سر میز طوری نشسته بود که بتواند آنها را زیر نظر داشته باشد ....با اینکه از دیدن او بسیار متعجب شده بود ، اما با کنترل خود به آرامی به اتفاق فرید از کافی شاپ بیرون آمده و سوار ماشین فرید شدند.

با خروج فرید و مینا از کافی شاپ خسرو ، عمو زاده مینا هم به اتفاق دختر خانم همراهش از آنجا خارج شدند و با سوار شدن به اتومبیل خود به دنبال ماشین فرید به راه افتادند.....

فرید و مینا(٢٩)

مینا : راستش توصیف چیزی که من دوست دارم....خیلی آسون نیست ،ولی من  مردی را دوست دارم که واقعا یک مرد باشه!

فرید: واقعا مرد؟! یعنی چه ؟ چون تمامی آنهایی که از جنس من هستند ...به نظر مرد هستند!

مینا: خوب آره....به نظر مرد میایند.....اما  منظور من از مرد بودن تنها از نظر جنسی نیست! من دلم میخواهد که او در باطن هم یک مرد تمام عیار باشه،او امین و راستگوست و جسارت و شهامت راستگویی دارد... او کسی باشه که من هر وقت به او فکر میکنم ... او را به عنوان یک انسان  خوب ، شریف ،با گذشت ، فداکار،توانا هم از نظر عقلی و هم از نظر جسمی و....باشد.او در نوع خودش مردیست جذاب و شیک پوش..و در عین حال با احساس و رومانتیک !

فرید: خوب  دیگه چی؟.... بازهم از این مرد رویایی تون بگین!

مینا : راستش توصیف همه خوبیهای او مهلت و زمان زیادی را طلب میکنه... من سالهاست در این مورد ها فکر کردم و هر روز خصوصیات ارزنده ای را در او طلب کرده ام!

فرید : خوب فرض کنیم که این مرد  در زندگی شما پیدا شده.... شما در مقابل چه کار میکنید؟

مینا:من او را تنها مالک قلب و روحم میدانم و بعد از خدا ، با تمامی وجودم دوستش خواهم داشت... در تک تک لحظه هایم جز خدا و او به هیچ چیز نخواهم اندیشید و برای آرامش روحی و جسمی او از هیچ کوششی دریغ نخواهم کرد.

فرید : راستش من نمیدونم میتونم از شما نظرتون را در مورد خودم بپرسم یا نه!

مینا ، با لبخندی بسیار زیبا ،در حالیکه کمی از این سوال غافلگیر شده بود...به فرید با دنیایی از عشق و دلدادگی نگاهی معنی دار کرد و گفت:من فکر میکردم تا به حال شما

توانسته اید پاسخی برای سوالتان بیابید!

فرید : با چهره بر افروخته و متاسف از این سوال خود با زیرکی تمام در جواب مینا گفت:

البته ، اما نمیدونم شما هرگز فکرش رو کردین که تایید موفقیت در امری، چه قدر لذت بخش و شیرینه!..... یا نه؟... اما من بار ها از اینجور تایید ها و صحه گذاشتن ها با تمامی وجودم احساس لذت کردم و برایم حالت مشوقی را داشته برای توسعه و ادامه کار های خوب بعدی!

مینا: در حالکه از هوشمندی فرید در پاسخگویی احساس خرسندی میکرد... برای تایید حرف های فرید گفت: البته ... ودر ادامه  گفت: ولی در جواب به این مطلب در ایران ...معمولا خانم ها اول تایید میگیرند و این تاییدیه با به خواستگاری رفتن آقایان انجام میشه!

ادامه دارد....