ساکنان زمین

قصه در مورد زندگی ساکنان زمین

ساکنان زمین

قصه در مورد زندگی ساکنان زمین

فرید و مینا ( 38)

آقا رجب: من  از ماجرای شما خبر ندارم ولی من شما را خیلی وقته که میشناسم و میدانم که باید چیزی شما را نگران و ناراحت کرده باشه!

فرید: حق با شماست آقا رجب! ولی الان دیر وقته و منهم خسته هستم ..پس بگذار با شما  بعدا ، در موردش صحبت کنیم!

آقا رجب: راستش من  فکر نمیکنم با این وضعیت روحی شما بتوانم بخوابم...

فرید: راستش خیلی موضوع مهممی نیست..!

آقا رجب خوب اگر نمیخواهین با من در میان بگذارید من میروم تا شما به کار های خودتان برسید!؟

فرید ممنونم از همراهی شما.. شب شما به خیر آقا رجب.

آقا رجب در حالیکه از فرید با گفتن شب به خیر دور میشد با خودش گفت: حتما موضوع مهمی در میان است...شاید راجع به خانمی است که فرید  دوستش داره.... شاید هم مربوط به کارش......ولی هرچه هست ...بد جوری او را به خودش مشغول داشته.... بهتره من امشب دیر تر بخوابم.....شاید او تصمیمش عوض شود و بخواهد با من درد دل کند .... شاید هم خطری او را تهدید میکند!

در حالیکه فرید دور شدن آقا رجب را مینگریست با خودش گفت: طفلک آقا رجب... او چطوری میتونه به من و یا مینا کمک کنه؟...وای خدای من ...نکنه اونها نقشه ای برای نا بودی من و یا مادرمن در سر داشته باشند!؟ در حالیکه ابروهایش به هم گره خورده بود برای اولین با ر سراغ سیستم مدار بسته تلویزیونی که برای خفاظت منزل طراحی شده بود رفت و تمامی دوربین ها را برای اولین بار روشن کرد! این برایش بسیار ناخوشایند بود که برای اولین بار احساسی ناشناخته و دلهره آور وجودش را در بر گرفته...او ذاتا مردی مهربان و شوخ طبع بود و به یاد نداشت که حتی یک بار، با کسی درگیری و یا مشاجره داشته باشه..

گرچه در دوران دبیرستان گاهی در ضمن تمرینات کاراته بعضی از حریفان خود را از میدان بیرون کرده بود اما این آمادگی بدنی او هرگز او را مغرور نساخته بود  و هیچوقت قصد تجاوز به حریم دیگران در مغزش خطور نکرده بود...اما امروز روزی بود پر از اتفاقات نا مطلوب...که او را به  فکر آمادگی بدنی  وبه کار گیری سیستم حفاظتی واداشته بود...

پس از مطمئن شدن از سیستم های هشدار دهنده و دوربین ها  با هدایت تصاویر روی مونیتور اطاق خوابش ...با آرامی سراغ مادرش رفت و با دیدن او که به آرامی بروی تختش به خواب رفته بود به اطاقش برگشت و بر روی تخت خواب خود با دل نگرانی و اضطراب دراز کشیدو به صفخه مونیتور که تصاویر نقاط مختلف ساختمان را نشان میدادند خیره شد...

فرید و مینا ( 37)

ناشناس که از پشت تلفن صدای دورگه و نخراشیده ای داشت گفت:

آقای متینی شما هستید؟

فرید : بله بفرمایید

ناشناس: ببین آقا پسر من دوس ندارم تو رو اذیت کنم ...ولی مجبورم  اگر بکنی دیگه گناه من نیست!

فرید: شما کی هستید؟

ناشناس: این دیگه گفتنی نیست!

فرید: شما که از معرفی خودت میترسی، چطوری میتونی منو اذیت کنی!

ناشناس: خوب من به شما گفتم که اگر آسیب و صدمه ای بر شما وارد شد....بدونید که شما مقصر هستید و نه ما!!

فرید: آخه من با شما در هیچ موضوعی اشتراک نمی بینم ...پس چرا شما میخواهید من را

 اذ یت کنید و یا آزار برسانید؟

ناشناس: من بیشتر از این نمیتونم با شما صحبت کنم!

بعد از لحظه ای کوتا تلفن قطع شد!

فرید از این تلفن نا به هنگام بسیار متعجب ونا راحت شده بود و آثار نگرانی و نا امنی در چهره اش نمایان شده بود...از خودش پرسید ..چه کسی با من دشمنی دارد؟

وچه کس و یا کسانی برای من توطئه چیده اند؟ و چرا؟

چنان غرق در ماجرا شده بود که متوجه حضور مستخدم منزل که به او چشم دوخته بود نشد...و ناگهان از دیدن او بی اختیار جیغ کوتاهی کشید!

آقا رجب که از این حرکت فرید بسیار نگران وضع روحی او شده بود گفت: ببخشید آقا، چه اتفاقی افتاده که شما اینقدر توی خودتان غرق شدید؟

فرید: چیز مهمی نیست!

آقا رجب: شاید الان مهم نباشه...اما ...؟

فرید: اما چی؟

آقا رجب: اما ممکنه اگر به موقع در مورد مشکلات چاره اندیشی نشه بعدا خیلی دیر باشه!...و همانطوریکه شما هم شنیدین... پیشگیری آسانتر از درمانه!

فرید: پیشگیری از چی؟

ادامه دارد...