ساکنان زمین

قصه در مورد زندگی ساکنان زمین

ساکنان زمین

قصه در مورد زندگی ساکنان زمین

فرید و مینا ( ٣5)

فرید و مینا که در اثر یک صانحه اتومبیل با هم آشنا شده اند هریک به طرف مقابل دلبستگی و تعلق خاطر میابد...اما برای اطمینان از انتخاب خود تصمیم به دیدار یکدیکر و صرف نهار در یک رستوران میگیرندو حالا دنباله آن....

مینا به محض ورود به خانه مستقیما به سراغ مادرش رفت تا در مورد اتفاقات  امروز با او صحبت کند...به محض ورود مینا به تالار بزرگ منزلشان مهتاب خانم ،مادرش را در انتظار خود دید که بی صبرانه منتظر دیدارش در روی مبلی نشسته بود و با دیدن او از جایش بلند شد و با گفتن خدا را شکر که به سلامتی برگشتی، به طرف مینا رفت..

لحظه ای بعد درحالیکه دختر خود را در آغوش میکشید گفت: من خیلی دلواپس تو و فرید بودم!

مینا:سلام مامان جان... چرا؟!

مهتاب خانم: آخه بعد از رفتن شما یک نفر بصورت ناشناس تلفن زد و گفت: خوب بود با دخترتان برای آخرین بار خدا حافظی میکردید...چون او و آقای مهندس قراره به جهنم فرستاده بشوند.....البته بعد از اینکه از این دنیا آخرین ناهارشان را هم خوردند!

مینا با ناباوری وحیرت و ترس گفت: مامان جان کی زنگ زد؟!

مهتاب خانم: نمیدونم...چون هرچه پرسیدم شما کی هستید...جوابی به من نداد و بعد از آن تلفن قطع شد!

مینا که از شنیدن این حرف به یاد فرید افتاده بود.. که گفته بود: دیدن پسر عمو در اینجا نمیتونه تصادفی باشه...رو به مادرش نموده و گفت: اجازه بدهید من به فرید زنگ بزنم و او را در جریان قرار بدهم!

مهتاب خانم : چرا به فرید زنگ بزنی؟! میخواهی آرامش او را هم سلب کنی؟..

مینا: آخه ما فکر کردیم که شما از هیچی خبر ندارید  و فرید سفارش کرد تا در مورد امروز با شما صحبت نکنیم ! چون او فکر میکرد که باعث ناراحتی شما میشه!

حالا  فرید باید در این مورد بداند  چون ممکنست خطری در کمین او باشد

مادرش گفت : خوب پس هرچه زودتر اینکار را بکن!  

و ضمن گرفتن شماره فرید گفت : تازه امروز پول نهار ما هم بوسیله شخصی ناشناس پرداخت شده بود!

مادر مینا که از اتفاقات امروز در مورد دخترش سردرگم و گیج شده بود روی یکی از مبل ها نشست و سعی میکرد تا با کنترل خود در مورد این موضوع بدقت و وسواس بیشتر بررسی و کاوش نماید و ببیند که از چه کس و یا کسانی انتظار چنین حماقت ها و بیرحمی هایی را میشود انتظار داشت!؟

مینا هم که تازه شماره فرید راگرفته بود از شدت ترس و اظطراب بطور محسوسی میلرزید و بدنش از شدت التهاب مثل بیماران تب دار شده بود و گونه هایش قرمزی محسوسی یافته بودند...به محض اینکه صدای فرید را شنید که گفت الو بفرمایید..

ادامه دارد...  

 

نظرات 4 + ارسال نظر
کورش(k2-4u) دوشنبه 28 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 12:41 ق.ظ http://k2-4u.com

سلاموبلاگزیباییداریبهمنهمسربزن

کورش(k2-4u) دوشنبه 28 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 12:41 ق.ظ http://k2-4u.com

سلاموبلاگزیباییداریبهمنهمسربزن

کورش(k2-4u) دوشنبه 28 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 12:41 ق.ظ http://k2-4u.com

سلاموبلاگزیباییداریبهمنهمسربزن

علی نجفی شنبه 9 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 05:50 ب.ظ http://www.alinajafi.blogsky.com

سلام دوست عزیز
من از وبلاگ شما بازدید کردم
وبلاگ خوبی داری
به وبلاگ من هم سری بزن
لطفا عنوان لینکت رو تو نظرات بگو تا لینک رو در لینکهای ثابت قرار بدم
هدف وبلاگ من جمع آوری لیستی از تمام وبلاگ ها است
امیدوارم لینک من را در لینکهای ثابت خود قرار دهی
ببخشید سرت رو درد آوردم
موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد