ساکنان زمین

قصه در مورد زندگی ساکنان زمین

ساکنان زمین

قصه در مورد زندگی ساکنان زمین

فرید و مینا (۳۹)

با تلاش زیاد و تمرکز به دور دست ها ... آنزمانی که هنوز در لندن مشغول تحصیل بود ...سعی میکرد تا اتفاقات نا خوش آیند  امروز را فراموش کند... در این  سیر و سفر به دور دستها خودش را میدید که برای اولین سال ورودش در لندن در خانه ای در یکی از حومه های لندن با یکی از دوستانش زندگی میکرد و در برقراری ارتباط و  تفهیم دروس دبیرستانیش باید بیشتر اوقاتش را به مطالعه  بپردازد!

گرچه برایش  صرف بیشتر ساعات روز برای درس خواندن  دلپذیر نمینمود ، اما با پشتکار و تصمیم خود توانسته بود بر مشکلاتش غلبه کند و پس زمان کوتاهی از تلاش بی وقفه اش راضی و خشنود بود!

حالا هم باز برای رسیدن به مینا به مشکلاتی از نوع خودش بر خورد نموده بود.. گرچه از این وضع راضی نبود اما با خودش عهد نمود که با حوصله و درایت کامل تصمیم مناسبی گرفته و خود را در گیر اتفاقات ناخواسته نکند... از اینرو با گذشت لحظه ها هردم موضوعی را در نظر میگرفت و با خودش نوع عکس العملی را که باید انتخاب نماید از جهت ها و زوایای مختلف بر رسی مینمود ... آنقدر در این خیالات غرق شده بود که متوجه نشد کی به خواب فرورفته است!

خوشبختانه آنشب بدون هیچ حادثه و یا اتفاقی به صبح رسید و با طلوع خورشید ، فرید هم برنامه هر روز خود را که کمی نرمش و دویدن درون باغ منزلشا ن بود آغاز نمود...

آقا رجب هم به اتفاق همسرش طبق عادت هر روزه  صبحانه را تهیه و تدارک میدیدند ...

با صدای زنگ تلفن  آقا رجب گوشی تلفن را برداشت و صدای مردی که خود را  مراد بی کله نامید شنید که میگفت:

من اسمم مراد بی کله است... ببینم تو آق مهندسی؟

آقا رجب : نه خیر .... فرمایشی دارین بفرمایین.

مراد بی کله: میخواستم با آق مهندس بگم که از مینا خانوم دس ورداره اگر نه هر چی بسرش اومد ..گله نکنه!!

آقا رجب: آقا شما  چیکاره ایشان هستین؟

مراد بی کله : این دیگه به شما مربوط نیست!

آقا رجب: شما میشه شماره تلفن  و یا آدرستون را بدین تا آقا مهندس با شما تماس بگیره!؟

مراد بی کله: لازم نکرده!! فقط پیغام مارو به این جوجه مهندس برسونین کافیه!

آقا رجب: باشه...ولی شاید آقای مهندس مایل باشه که با شما  صحبت کنه و از دهان خودتان بسشنود!

مراد بی کله: گفتم که لازم نیست..... و بلافاصله گوشی را روی تلفن گذاشت!

آقا رجب پس از این گفتگوی تلفنی در حالیکه به همسرش نزدیک میشد گفت: خدا عاقبت آقا فرید را به خیر کنه!

لیلا خانم همسر آقا رجب با تعجب گفت: چی شده؟ ...کی بود سر صبحی زنگ زد؟!

آقا رجب: یک آدم دعواگر و لات... از آن آدمهایی که دنبال شر میگردند!

لیلا خانم: چی میخواست؟

آقا رجب: هیچی داشت به آقا اعلام جنگ میکرد و گفت که دست از نامزدش برداره!!

لیلا خانم: به اون چه مربوطه!

آقا رجب: من که نفهمیدم به ایشان چه مربوطه!؟...

در حالیکه آقا رجب و لیلا خانم ضمن تدارکات صبحانه و در حال گفتگو بودند فرید وارد شد و قسمتی از حرفها و صحبت های آنها را شنید.

رو به آقا رجب و لیلا خانم کرد و با گفتن صبح بخیر به جمع آنها پیوست و .....

.دنباله دارد....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد