ساکنان زمین

قصه در مورد زندگی ساکنان زمین

ساکنان زمین

قصه در مورد زندگی ساکنان زمین

فرید و مینا ٤١

فرید رو به آقا رجب نمود و گفت: مثل اینکه کسی زنگ زده بود و شما در باره من با او صحبت میکردید؟

آقا رجب گفت: بله یک کسی که خودش را مراد بی کله معرفی نمود؛ گفت که به شما بگم که از مینا خانم چشم پوشی کنید.

فرید: اگر نکنم چی؟

آقا رجب: او گفت که هر چی بسرتون اومد تقصیر خودتونه!

فرید در حالی که لبخند به لب داشت گفت: عجب! پس این آقا مراد بی کله هم برای من خط نشون کشیده؟

آقا رجب: شما خودتون را ناراحت نکنین!

فرید: خیلی وقت بود که من فقط به فکر کار بودم و همه وقتم را صرف کار در کار خانه میکردم. تا حال اصلا فکرش را هم نمیکردم که کسانی هم باشند که برای زندگی من دل بسوزانند و یا به من امرو نهی کنند!

آقا رجب: حالا اولین چیزی که به نظر میرسه از همه مهمتر باشه، چیه و شما چیکار میخواهید بکنید؟

فرید: خوب این که پرسیدن نداره! اول باید صبحانه مفصلی بخورم تا انرژی لازم برای کار های اضافی داشته باشم.....

آقا رجب: خوب پس بهتره با آب پرتقال شروع کنید!

فرید: نگران من نباش؛ من از خودم پذیرایی می کنم ؛ فقط از بابت این تلفن و دیگر مسائل پیش آمده به مادرم حرفی نزنید.وبعد با آرامی شروع به خوردن صبحانه اش کرد و پس از اتمام بسراغ مادرش رفت تا قبل از رفتن به سر کارش از او دیدار کند.....

با ورود فرید به اطاق مادرش زنگ  تلفن به صدا درآمد و فرید با بر داشتن گوشی تلفن صدای مینا را شناخت که باگفتن سلام و صبح به خیر جویای احوال مادرش بود!

مادر فرید رو به فرید نمود و گفت: فرید جان با چه کسی صحبت میکنی؟

فرید در جواب مادرش گفت: بهتره خودتان ببینید چه کسی زنگ زده تا احوال شما را بپرسد؟

فائزه خانم گوشی را از فرید گرفت و صدای دختری جوان را شنید که با سلام دادن به او جویای حالش میباشد؟!

فائزه خانم با سلام متقابل  گفت من فائزه هستم! شما؟!

دنباله دارد.......