ساکنان زمین

قصه در مورد زندگی ساکنان زمین

ساکنان زمین

قصه در مورد زندگی ساکنان زمین

فرید و مینا (۵ )

 

فرید با تبسمی شیرین به آقا رجب از او خدا حافظی کرد و بطرف ساختمان راه افتاد و پس از ورود ، بلا فاصله دوش گرفت و با نوشیدن یک فنجان قهوه مخلوط باشیر لباس پوشید و کیف دستی اش را برداشت تا عازم رفتن به سر کار خود شود.

راننده تاکسی سرویس در بیرون منزل و جلوی درب منتظر فرید بودو به محض دیدن فرید از ماشینش بیرون آمد وپس از گفتن سلام و صبح شما به خیر، و با گشودن درب تاکسی اش او را محترمانه با جمله بفرمایین دعوت به نشستن کرد.فرید به آرامی درون تاکسی نشست و ماشین به آرامی براه افتاد...

فرید روز پرمشغله ای را در پیش رو داشت: کار های شرکت ، به موفع حاضر کردن سفارشات، سرکشی به کارخانه و کارگاههای مختلف ریختگری و باز رسی از پیشرفت کارها و تصادف دیروز و آشنایی با مینا!......هرکدام به نوبه خود در فکر فرید- به نوعی او را مشغول میداشتند.او ازراننده تاکسی خواست تا اورا به کارخانه اش ببرد تا اول از انجام به موقع کار ها مطمئن باشد. با اینکه او در هر قسمت از کار خانه و کارگاهها سر پرست مطمئنی داشت ولی باز هم دوست داشت خودش از نزدیک مراحل محتلف کار ها را باز رسی کند تا با اطمینان کامل  از انجام به موقع و کیفیت کنترل تولید آنها در تحکیم روابط خود و جذب بیشتر سفارشات موفقیت خود را تداوم  بخشد.

او پس از به پایان رساندن کار های بازدیدش به دفتر کار خود برگشت.

در دل آرزو میکرد کاش میشد دوباره مینا را ببیند! اما هیچ بهانه ای برای این دیدار نمیدید..با خودش گفت: حد اقل میتونم زنگ بزنم و به بهانه عذر خواهی ویا سئوال از مینا در باره جراحت و خراش های دستش ....شاید هم در مورد تاکسی سرویس!  ...

با این تخیلات وارد دفتر کارش شد و پس از نشستن بر روی صندلی چرمی  شوکلاتی رنگی که در پشت میزش قرار داشت شماره تلفن مینا را گرفت.

پس از دو سه بار زنگ زدن بالاخره مینا تلفن را جواب داد و گفت:

-الو...

فرید:سلام و صبحتون به خیر!

مینا: شما؟

فرید :من محبتی هستم! حالتون خوبه؟

مینا: آقای محبتی؟! شما هستین!

فرید: بله من زنگ زدم تا احوالتون را جویا بشم و بپرسم ،.....

مینا:سلام ...مرسی .. من بد نیستم!........شما خوبین!؟.....

فرید: خیلی متشکرم از لطفتون.....میخواستم ببینم آیا تاکسی سرویس به موقع اومد تا به شما در رسیدن به کار هاتون کمک کنه؟

مینا: خیلی ممنونم  ولی من نیازی به تاکسی سرویس ندارم و امروز از ماشین مامان استفاده کردم!

فرید: خوب! مامان چی؟.. ایشان ماشینشون رو احتیاج ندارند؟

مینا: هنوز یک ماشین دیگه هم تو خونه هست که اگر لازم بشه از اون استفاده میکنند!

فرید: آهان پس خودتون نخواستین از تاکسی سرویس استفاده کنین!

مینا: آخه نیاز نبود!...

دنباله دارد

 

 

فرید و مینا (۴ )

 

سیاهی های شب آرا م ، آ را م جای خود را به سپیدی صبح میداد و نسیم خنک صبحگاهی به آرامی با وزش های ملایم خود صورت خفتگان را به نوازش میداد ، و فرید مطابق بر نامه هر روز خود چشمانش را گشود و بدنبال آ ن به آرامی از اطاق خوابش  بیرون رفت و شروع بدویدن کرد  هنوز چند قدمی بیشتر ندویده بود که بیاد اتفاقات روز قبل افتاد و در ضمن دویدن در اندیشه دیدار مینا بود.

هر روز پس از یک ربع دویدن بدرون استخر میرفت و یکربع  دیگر هم با انواع شنا های مختلف سعی بر کامل کردن ورزش صبحگاهی خود داشت. اما امروز چنان غرق در رویای دیدار مینا بود که چطوری باید شروع به صحبت کند! ..اولین کلامی که باید بکار گیرد چی میتونه باشه و عکس العمل مینا چه خواهد بود؟...

و باز دو باره از اول تا آخر صحنه های دیدارش را بر رسی میکرد و بدون اینکه متوجه گذشت زمان باشه همچنان میدوید....

آقا رجب مردی میان سال بود که همراه همسرش لیلا خانم سالهای زیادی در این خانه در کنار پدر و مادر فرید زندگی میکردند، هر روز قبل از طلوع آفتاب از خواب بلند میشد و پس از نماز صبح به درون باغ میرفت تا به درختها و گلهای خانه رسیدگی کند.

در آن روز صبح هم آقا رجب طبق معمول مشغول آب دادن گل ها در گوشه از باع بود که فرید در حال دو از کنارش گذشت و بر خلاف هر روز سلام آقا رجب را هم بی جواب گذاشت!

آقا رجب با نا باوری در فکر فرو رفت و از خود شروع به سئوال کرد:

یعنی چه شده؟ آیا آقای  متینی از او آزرده خاطر است؟ آیا او در انجام کار های محوله قصور ورزیده است؟ آیا.....و...

برای دور بعدی باز هم آقا رجب فرید را دید که همچنان در حال دو نزدیک میشود ، تصمیم گرفت  به فرید نزدیکترشده و بعد به او سلام کند.فرید این بار آقا رجب را از فاصله چند قدمی دید و احساس خستگی او را وادار به ایستادن در جلو آقا رجب کرد. قبل از اینکه آقا رجب برای بار دوم به فرید سلام کند فرید با گشاده رویی و لبخند به آقا رجب سلام داد و از احوال آقا رجب جویا شد!

آقا رجب از خوشحالی تبسمی بر روی لبانش جاری شد و ضمن تشکر از فرید اطمینان یافت که فرید از او دلگیر نیست و مورد دیگری باعث نشنیده گرفتن سلام او به فرید شده است! اما آن مورد بر آقا رجب پوشیده بود .

آقا رجب با احترام تمام از فرید پرسید :آقا شما امروز مثل هر روز نیستین ! و فرید هم انگار یک چنین سئوالی را از آقا رجب انتظار داشت. بدون هیچ مقدمه ای جلو تر رفت و به آقا رجب گفت: من از وقتی که بر گشتم همیشه شما را به عنوان یک دوست خوب و قابل اطمینان دوست داشتم و برایتان احترام زیادی قائلم، و خیلی وقت ها از شما نظر خواهی کرده ام.

امروز هم باز من نیاز به هم فکری شما دارم.
آقا رجب از این حرف فرید احساس غرور میکرد و در دل مهر او را بیشتر حس میکرد ، در حالیکه توی چشمان فرید نگاه میکرد با ملایمت گفت: من مثل همیشه در خدمتگراری حاضرم.  ش
ما امر بفرمایید.

فرید در حالیکه سعی میکرد بر هیجانات خود مسلط شود، گفت: آقا رجب من دیروز خیلی دلواپس بودم و چیزی من را وادار به عجله در برگشت به خانه میکرد.البته من همیشه نگران حال مادرم هستم ولی دیروز..دیروز نگرانی و اضطراب من چند برابر بود و همین عجله باعث تصادف من با یک ماشین دیگر شد.

آقا رجب: خوب اتفاقی برای راننده آن ماشین افتاده؟ خدای نا کرده مجروح ویا..

در این هنگام فرید حرف آقا رجب را قطع کرد و گفت: نه ..خدا را شکر او هم سالم است و فقط چند جراحت کوچک بود که پانسمان شد...

آقا رجب: خوب پس نا راحتی شما از چیه؟

فرید: خیلی چیز ها...

آقا رجب : ای آقا اینکه دیگه نا راحتی نداره، همه چیز به خیر و خوشی تموم شده!

فرید: نه آقا رجب تازه شروع شده!

ادامه دارد............. 

 

فرید و مینا(۳ )

 

فرید پس از ورود به ایرا ن ،دفتر کار ی برای خودش در یکی از ساختمان های پر تردد شمال شهر تهران ا نتخاب کرد. ا و پس از طی مراحل قانونی به عنوان تنها ورثه قانونی آقای متینی صاحب میلیون ها تومان پول شده بود،که میتونست  برای ا و و زندگی اشرافی مطلوبش کافی باشه . ولی میل به فعالیت و تلاش در او هم مانند پدریک اصل مهم به حساب میامد. از این رو او تحمل  هر نوع زندگی آرام و بدور از فعالیت برا یش عذاب آور بود. با سلیقه و ذوق خاصی منزل پدری را که حالا از آ ن  او بود باز سازی نمود و دکوراسیون جدید خانه را با الهام از آخرین مدلهای پیشرفته تعویض و در پشت ساختمان با افزودن یک استخر بزرگ  سر پوشیده از آ ن خانه بزرگ و قدیمی یک خانه شیک و مجلل امروزی ساخت.تنها مشکل فرید پیری و کهولت مادرش بود که هر روز از ا و موجودی ناتوا ن تر و ضعیف تر میساخت.فرید به هیچ نوعی نمی توانست با گذشت زمان که مادرش را هر روز فر سوده تر و زمین گیرتر کرده بود ، مبارزه کند. مادرش تنها یک آرزوی بزرگ در دل داشت آنهم دامادی پسرش،  فرید و دیدن روی عروس زیبایی که او را صاحب نوه کند. با این آرزوی بزرگ هر روز از فرید میخواست تا برای عروسی او کاری کند، و فرید با توجه به سختی حرکت و جا بجا یی مادرش حاضر به پذیرفتن این امر نمی شد چون امر آسانی نبود .

ازدواج با یک دختر خوب ،باشخصیت فهمیده و از یک خانواده خوب . چه رویای خوبی . گاهی وقتها آرزو میکرد که  که کاش پدرش زنده میبود و در این راه مهم و حیاتی او را همراه مادرش یاری میداد.

امروز ، یک روز تازه ای در زندگی او محسوب میشد و تصادف امروز برایش به عنوان یکی از روز های خاطره ساز در زندگی او خواهد ماند. ا ز همان لحظه اولی که او مینا را دید یک احساس تازه ای در درونش جان گرفت . رویای ازدواج با دختری چون مینا!... آیا این همان دختری بود که مادرش دوست داشت، آیا مینا کسی بود که مادرش اورا  به عنوان عروس خود خواهد پذیرفت؟ و آیا خود او ، او را به  عنوان یک همسر؟ تا چه حد مینا میتونه  نزدیک به خواسته ها و آرزو های فرید و مادرش باشه و و.......

فرید به محض ورود به خونه اول از هر چیزی به دیدار مادرش شتافت و او را در اطاقش دیدار کرد و از احوال او پرسید. مادرش با خوشروی و لبخند از تنها پسرش استقبال کرد و گفت: من حالم خوبه و تنها مشکل من  ازدواج تویه! من که نمیدونم تو کی میخواهی ازدواج کنی. آخر کی؟

 من در حسرت داشتن یک عروس روز هامو شب میکنم  و تو فقط به فکر کاری و کار!

فرید دست مادرش رو تودست گرفت و با تواضع و محبت زیاد بر آن بوسه ای زد و گفت:

مادرخوبم من هم دلم میخواهد ازدواج کنم، ولی نمیشه که هرکسی رو به عنوان همسر تو خونه ات بیاری ! باید با ضوابط و معیار های خانوادگی ما مطابقت داشته باشه و ارزش یک زندگی خوب را که زندگی منه داشته باشه. اطمینان داشته باشین  که من در این  مورد سعی خودم را میکنم تا هرچه زود تر این موضوع را عملی کنم و  به آرامی  پیشانی مادرش رو بوسه زد و رفت تا با تعویض لباسهایش وخوردن شام و کمی استراحت از خستگی کار روزانه اش کم کند.

او خیلی به مینا فکر میکرد.... راستی مینا چه شخصیتی است ؟ او ازدواج کرده است ..او از چه خانواده ای میتونه باشه؟ چه چیز مهمتر از هر چیز توی زندگی مینا ست ....

او ساعتها قبل از اینکه  بخوابد در باره مینا و این مسائل فکر کرد و هر بار سئوالی تازه برای پرسیدن! تا اینکه بعد از نیمه شب چشمانش سنگین شد و به آرامی به خواب عمیقی فرو رفت.

ادامه دارد...........