ساکنان زمین

قصه در مورد زندگی ساکنان زمین

ساکنان زمین

قصه در مورد زندگی ساکنان زمین

فرید و مینا(۱۰)

 

فرید پس از پایان جلسه نسبتا طولانی با مدیران و صاحبان صنایع  بسیار خسته به نظر میرسید،و احتیاج مبرمی به نوشیدن یک فنجان قهوه گرم داشت  تا با جرعه جرعه نوشیدن آن بتواند قدری ازخستگی خود بکاهد وبرای دیدار با مینا بر نامه ریزی کند .

با رسیدن به مینا و یاد آوری نام او دو باره تعداد ضربان قلبش بالا رفت و هیجانی تازه به اودست داد.بسرعت بطرف اطاقش براه افتاد و با تلفن دستور یک قهوه سفارشی را به منشی خود داد تا همزمان با ورودش به اطاق خود بتواند به آرامی روی صندلی نرم و راحت خود بلمد و با شنیدن یک موزیک ملایم از نوشیدن قهوه خودلذت ببردتا قدری از خستگی خود کم کند!

با ورود به اطاقش بوی قهوه تازه فضای اطاق را مطبوع تر کرده بود...او درپشت میزش نشست و  از منشی خود تلفنی خواست که تا نیم ساعت از هر گونه تلفن ویا ورود به اطاقش خود داری کند و او را به حا ل خود واگذارد!

در همه سالهای عمرش هرگزفکر نمیکرد که روزی فرا رسد که او خواهان خلوت با خودش باشد! تا در این خلوت به کسی چون مینا بیا ندیشد...به دختری که یکباره درزندگی او پیدا شده و او را درهمه لحظاتش بخود مشغول میداشت!....حالا باید قبل از هرچیز برای فردا برنامه ریزی کند و مهمتر از هر چیزی اطلاع دادن به مادرش بود.....چطوری باید به او میگفت و......و مادرش در مورد مینا چگونه فکر میکرد؟.....چه طوری این موضوع را با او در میان بگذارد؟ ....خوبست زنگ بزنم به آقا رجب و از او کمک بگیرم .... هرچه باشه مادرم بیشتر اوقاتش را با همسرآقا رجب لیلا خانم میگذرونه و راحت تر میتونه با مادرم در این مورد صحبت کنه... جرعه دیگری از قهوه اش را نوشید و بابر داشتن گوشی تلفن شماره خونه شان را گرفت.. بعداز دوسه تا زنگ لیلا خانم همسر آقا رجب گوشی را برداشت....

فرید:سلام من فرید هستم ، حال شما خوبه لیلا خانم!

لیلا خانم: سلام از ماست آقا خیلی ممنون به مرحمت شما!

فرید:ببخشید لیلا خانم آقا رجب نیستند؟

لیلا خانم: چرا اقا همین جا هستند... گوشی خدمتتون تا من صداشون کنم....

لیلا خانم  سراغ آقا رجب رفت و فرید گوشی در دست منتظرآقا رجب !

لحظات کند و طاقت فرسا مینمود و فرید از هر زمان دیگری بیشتر نیازمند آقارجب و همصحبتی با او بود...... آقا رجب که بعضی از وقت ها مشاور فرید در امور مختلف به حساب میامد...فرید پس از فوت پدرش تنها آقا رجب را نزدیک به خود و محرم اسرار دلش میدید و خیلی از وقت ها جای خالی پدرش را با وجود آقا رجب پر میکرد!....همچنان منتظر و غرق درافکار خود بود که  آقا رجب گوشی را برداشت و گفت: سلام آقا رجب هستم امرتونو بفرمایید....  

ادامه دارد...

فرید و مینا (۹)

 

 

مینا پس از بازدید به دفتر کار خود برگشت و سفارشات روزانه را بررسی و دستورات لازم را به مسئولین قسمتهای مختلف تولید داد وبا دلی مالا مال از هیجان و مملو از عشق فرید به فکر برنامه فردا افتاد....برای فردا بهتره اول از همه برم .....به خودم برسم...دلم میخواد فرید از دیدن دوباره من عشق و دوستی را توی چشمام بخونه....دلم میخواد بدونه.....بدونه که چقدر دوستش دارم ....من میخوام اینو توی چشماش ببینم.......ولی آیا من میتونم ....من میتونم توی چشمهای فرید نگاه کنم و ببینم که نگاههای اون داره از دوست داشتن من حرف میزنه....آخ ... اگر میشد اینو من توی چشماش ببینم..... با داشتن فرید من، توی این دنیا همه چیز دارم......داشتن فرید.....یعنی میشه خدا جونم..........میشه که اونم منو دوست داشته باشه و به همین اندازه مشتاق دیدار من باشه....!

مینا با دلی عاشق...غرق در افکار خود بود و هر لحظه فکر فردا و دیدار فرید برایش هیجان آفرین ترو دوست داشتنی تر مینمود .... او گذشت زمان را که با تیک تیک ساعت بزرگ دیواری اطاقش اعلام میشد ازیاد برد... و نشسته در پشت میزش ولی فکر و روحش بیرون از محیط  کار ....دلش در گرو فرید ....

الان فرید کجاست ....او چیکار میکنه...آیا اونم به من فکر میکنه؟     و.....صد ها آیا و آیای دیگر.

ساعت حدود پنج بعد از ظهر بود و کارکنان شیفت روز دست از کار میکشیدند و جایشان را کارکنان شیفت شب میگرفتند . در این جابجائی ها صدای خدا حافظی و سلام و علیک کارمندان مینا را از فکر و خیالات خود بیرون آورد.....نگاهی به ساعتش کرد و با خود گفت چه زود تمام شد.....من حتی ناهار هم نخوردم .....حالا باید برم خونه و شام را با مامان و بابا بخورم! خوب این هم از امروز من ....هنوز چیزی نشده من از عشق آقای محبتی حتی احساس گرسنگی هم  ندارم و فکر میکنم شام هم نخورم!و بجاش میتونم باز هم به اون فکر کنم.....به فرید ....به اونی که فردا میرم بدیدنش...فردا روز خوشبختی من ... فردای سرنوشت ساز.....

در اینموقع یکی از کارکنان داخل اطاق مینا شد و پرسید: شما فردا نمیائید؟

مینا گفت نه فردا میخوام یک کمی استراحت کنم و کمی تمدد اعصاب!

-خوب پس... من سعی میکنم دنباله کار ها را ادامه بدیم و اگر مشکلی پیش اومد به شما زنگ میزنم.

مینا: ممنون میشم که به تلفن خونه زنگ بزنین چون من موبایلم را سوئیچ آف میکنم تا بیشتر استراحت کنم!..

-امیدوارم روز خوبی داشته باشید و من سعی میکنم مزاحم شما نشیم.

مینا: ممنونم، من دیکه باید برم، خدا حافظ و به امید دیدار.

-خدا نگهدار خانم خانم سالاری، روز خوبی داشته باشید!

مینا از اطاقش بیرون آمد و سراغ ماشین مادرش که به امانت گرفته بود رفت و پس از بیرون آمدن از پارکینگ کارخانه مستقیم   به یک پمپ بنزین رفت تا آنرا پر کند  و در ضمن به یک کارواش نیاز داشت تا گردو غبار ماشین مادرش را بگیرد....مادر مینا  هم خیلی رانندگی نمیکرد و بیشتر رفت و آمد های او با همسرش آقای سالاری بود ، به همین دلیل ماشین مهتاب خانم مادر مینا اغلب در گوشه منزل در زیر سایبان پارک شده بودو نیاز به دست کشی و شستشو داشت!

بعد از انجام اینکارها مینا به خانه رفت تا با مادرش کمی صحبت کند و اورا در جریان دیدار فردا  با فرید قرار دهد  وازاحسا ساتش نسبت به فرید برای مادرش حرف زده و نظر اورا بپرسد.

دنباله دارد....

 

فرید و مینا (۸)

 

بعد از قطع شدن تلفن فرید بدون اینکه بخواهد به فکر ادامه کار هاش باشه پشتی صندلی خودش را کمی به عقب کشید و به ارامی سرش را بر روی آن گذاشت و با خود گفت:خدای من میشه ؟ یعنی واقعا من دارم عاشق میشم؟ اونم عاشق مینا؟......

آخه من که اونو هنوز نمیشناسم.....آخه چطور امکان داره؟ من و عاشقی؟........

زنگ تلفن رشته افکار فرید را ازهم گسست و منشی او بود که میخواست به فرید قرار ملاقات او رابا مدیران کارخانجات ماشین سازی.... اعلام کند.

فرید به آرامی و بر خلاف شتاب و عجله همیشگی اش با خونسردی از  جایش بلند شد وبرای اولین بار در دفتر کارش بطرف آیینه رفت.. و خودش را درون آن نگاه کرد و با دست کشیدن به مو هایش آنها را مرتب کردو باز هم دقیق تر صورت خودش را چشمهایش را  از نظر گذرانید... انگار میخواست از جذابیت خود مطمئن بشه ...میخواست در دیدار با مینا بتونه بخوبی و با اطمینان خاطر نظر اورا جلب کنه و... ..

منشی فرید که از تاخیر فرید نگران شده بود به پشت درب اطاق او رفت و با زدن چند ضربه کوچک بدرب از او اجازه دخول میخواست که فرید به آرامی گفت: دارم میام!...

منشی فرید در حالیکه از این حرکات فرید غرق حیرت شده بود به طرف میز خود بر گشت...

و از خودش پرسید...یعنی چی شده چه اتفاقی افتده؟ ا همیشه قبل از شروع در اطاق سمینار منتظر میهمانان خودش بود..... اما امروز انگار نه انگار...!

فرید از اطا قش بیرون آمد و بطرف اطاق سمینار که در طبقه سوم ساختمان واقع شده بود براه افتاد....

مینا پس از پایان صحبت با فرید به فکر این افتاد که کار های امروزو فردا را هر چه زدتر سرو سامانی بدهد چون فردا روز بزرگ زندگی او بود . فردا همان روزی بود که او سالها به انتظار آن روز..روزها و شب های زیادی را با خودش حرف زده بود وهزاران نقشه کشیده بود!.....

آری فردا روز سرنوشت، روز رسیدن به محبوب.......روزرسیدن به کسی که ندیده تونسته بود  قلب اونو  تصاحب کنه  بود.......

با ذوق و شوغی وصف نشدنی بسرعت  باز دید خودش را از قسمت های تولید شروع کرد و با خوشرویی کم نظیری با همه کارمندان خوش و بش کرد...! این وضع غیر عادی مینا  برای کار کنان شرکت بسیار بی سابقه بود و خیلی از آنها از خودشان سئوال کردن....یعنی چه....چه چیز  مینا را اینقدر خوشحال کرده؟  .... و...

ادامه دارد........