ساکنان زمین

قصه در مورد زندگی ساکنان زمین

ساکنان زمین

قصه در مورد زندگی ساکنان زمین

فرید و مینا(٢٨)

فاصله موتور سوار و تریلی به سرعت کاسته میشد وموتور سوار مرگ را در یک قدمی خود میدید که ناگهان تصمیم گرفت شانس خود را برای زنده ماندن امتحان کند ... او به خوبی میدانست که با مرگ فاصله زیادی ندارد و شاید هم در فکر خود حضور عزراییل را میدید.. از این رو با تمامی وجودش از خداوند یاری خواست و از جاده خود را به کناره سمت چپ کشید و با مهارت زیادی با چند مانور بی سابقه پس از طی مسافت چند صد متری در کمال ناباوری متوقف شد..

و هردوی آنها بر روی زمین ولو شدند و با ناباوری از زنده بودن ، پیشانی خود را به زمین گذاشتند تا خدا را سپاس گویند...

لحظات به کندی میگذشت و هیچکدام توان صحبت نداشتند  صورت هردوی آنها پوشیده از عرق سردی بود و هنوز قلبشان به شدت از ترس مردن می تپید...آنها همانطور بیحال و بی رمق دقایقی چند را گذرانیدند  که مرد مسن تر با صدایی بی رمق و لرزان گفت: ما که دیگه نیستیم ... آلان نزدیک بود هردوی ما ها مبدل به دوتا جنازه بشیم !

راننده موتور هم در جواب گفت : منهم دیگه دنبال این جور کارها نمیرم..حتی اگر روزی یک گونی اسکناس هم گیرم بیاد..

به آرامی بلند شدند و پس از اطمینان از سلامت خود با تکان دادن لباس هایشان سوار موتورشان شدند تا بطرف جاده برگردند....در این وقت بود که موبایل مرد جوان زنگ زد و او با دیدن شماره شخصی که زنگ زده بود فورا آنرا خاموش کرد و براه افتادند...

فرید و مینا بی خبر از اتفاق هولناکی که در شرف وقوع بود در یک کافی شاپ تمیز  مشغول صحبت های شیرین ... خوردن و نوشیدن بودند...

فرید به مینا گفت: شما برای خودتان چه نوع مردی را برای همسری درنظر گرفتید؟ا

مینا: راستش این سئوال من بود ولی شما زود تر مطرح کردید!

فرید:خوب پس این حق منه که جواب بگیرم!..

مینا: من ار زمانیکه وارد دبیرستان شدم در مورد همسر آینده ام فکر میکردم و هر سال نظرم در اینمورد عوض میشد!..اون اوایل دوست داشتم شوهرم مرد شیک پوشی باشه.....ولی سال بعد دیگه تنها شیک پوشی برام مهم نبود و هرسال چیز های تازه ای به آنها اضافه میشد!

و حالا من فکر میکنم که شوهر آینده من همه اون خواسته های من را به همراهش میاره!

فرید: میشه خواسته هاتون را بصورت یک لیست از مهمترینش برام نام ببرید؟

و با چشم دوختن به صورت مینا ،منتظر جواب خود ماند..

ادامه دارد....

 

 

 

 

 

فرید و مینا(٢٧)

     با بیرون آمدن فرید و مینا از رستوران  و سوار شدن به ماشین دو مرد دیگر هم از آنجا بیرون آمدندو با هم درحال گفتگو بودند....                                                        

 اولی که مردی بود جوان و خوش هیکل با اندامی ورزیده ....رو به دومی کرد و خیلی دوستانه به او گفت :تا اینجا ما وظیفه خودمان را بخوبی انچام دادیم ....اگر بتونیم بقیه کار ها را هم  به همین خوبی انجام بدیم اونوقت میتونیم انتظار یک پول در شت را داشته باشیم...دومی که مرد  مسن  تری در حدود چهل ساله  به نظر میامد،  در جواب گفت:خیالتان راحت باشه... ماهر کاری که بخواهین واستون بدون هیچ چون و چرایی انجوم میدیم................فقط........فقط....

اولی  : فقط چی ؟

دومی: فقط  دلم میخواد که ،مطابق قرارمان ، حق و حقوقمان به موقعش برسه!

اولی در جوابش گفت: بهتره به جای چونه زدن بریم سوار موتور شیم و ببینیم که اونها کجا میرن....                                                                                                    

بعد هردو با سرعت بیشتری به طرف یک موتور سیکلت یاهامای بزرگ رفتند تا با سوار شدن بر آن به تعقیب اتومبیل فرید و مینا بپر دازند.... ....

اتو مبیل فرید در حدود ده کیلو متری از رستوران فاصله گرفته بود و فرید و مینا با گوش دادن به موزیک هر کدام در افکار خود غرق شده بودند....لحظاتی بود مملو از دلواپسی و دلهره برای این دو دلدادهو عاشق ....

در حالیکه آن دو مرد موتور سوار برای به دست آوردن مبلغ نا چیزی بر سرعت موتور خود می افزودند تا فاصله موتور خود را با ماشین فرید کمتر کنند.....و در این خیال از لابلای چند ماشین گذشتند وبا راه گیری حتی از ماشین هایی که از طرف مقابل میامدند در فاصله هفتصد هشتصد متری  ماشین فرید رسیدند اما برای رسیدن به فرید و مینا هنوز چندین سبقت دیگر از طرف راننده موتور سوار در دست اقدام بود...

جاده با شیب تندی بالا میرفت و موتور سوار در سمت مخالف برای سبقت بعدی به سمت چپ جاده نگاه کرد... هیچ ماشینی دیده نمیشد....بسمت چپ وارد شد .... اما ناگهان حضور نا خوانده یک تریلی غول پیکر مرد موتور سوار را به وحشت انداخت.....سرعت او زیاد تر از آن بود که بتواند موتور خود را کنترل کند ودر طرف راست هم جای برگشت نبود.......

راننده تریلی هم با نا باوری از دیدن موتور سوار و ترس زیاد با قدرت هر چه بیشتر پای خود را روی پدال ترمز فشرد......

ادامه داد.....

 

 

 

فرید و مینا(٢٦)

 

همانطوریکه گفتید من هم مثل شما به شناخت بیشتر شما علاقمند شدم و در مورد شما مقداری پرسیدم...البته خیلی مهم نیست.....چون شما خودتان میدانید که هیچ کس شما را بهتر از خودتان نمیشناسد...

پس اگر مایل هستید در این مورد صحبت کنیم!

برگشت گارسون بطرف میز با سینی جهت جمع کردن میز...آنها را وادار به سکوت کرد و تنها با نگاه به یکد یگر و لبخند حضور گارسون را بیکدیگر گوشزد کردند!

پس از چند دقیقه ای گارسون دیگری آمد و کار بر چیدن بشقابها و تمیز کردن میز ادامه یافت و ..بعد فرید از یکی از آنها خواست که صورتحساب  میز را برایش بیاورد ... در جوابش گارسون گفت: قبلا حساب شده است!

فرید با تعجب و ناباوری به مینا نگاه کرد....اما مینا اصلا از موضوع خبر نداشت...

فرید رو به گارسون کرد و گفت: ممکنه بفرمایید چه کسی به جای ما صورت حساب را پرداخته است؟

گارسون: ظاهرا با ورود شما به مدیر رستوران زنگ زدند و گفتند که شما میهمان هستید و پولش را حساب کرده اند؟!

فرید و مینا غرق حیرت و تعجب با ناباوری یکدیکر را نگاه میکردند و از هم میپرسیدند ..کی ممکنه باشه؟

کی میدونست که من و تو اینجا آمده ایم؟

اما هیچکدامشان هیچ جوابی برایش نداشتند......هردو با اضطراب و سردرگمی از رستوران با ظاهری آرام بیرون آمدند و سوار ماشین شدن و براه افتادند....

هنوز لحظه از حرکت آنها نگذشته بود که تقریبا همزمان هردو با دلواپسی گفتند...کی میتونه باشه؟

فرید گفت: من که با کسی جز مادرم ومعاونم در این مورد صحبت نکردم و آن ها هم نمیدانستند که ما در کجا هستیم تا بخواهند در این مورد کاری انجام بدهند.....

مینا هم متقابلا گفت: من با مادرم در مورد این دیدار صحبت کردم ولی صحبتی در مورد جزئیات این دیدار نکردم....

فرید:خوب پس کی میتونه باشه و چطوری ممکنه کسی برای ما حاضر به پرداخت صورت حساب شده باشه که ما نمیشناسیمش؟

هردو برای لحظاتی کوتاه در سکوت فرو رفتند و از دنبال کردن صحبت های قبلی خود فراموش کردند...بعد از چند دقیقه فرید رو به مینا کرد و گفت: خوب حالا کجا برویم؟

مینا:بد نیست یک کافه گلاسه در یک جای خلوت بخوریم....

شاید بشه در آنجا کمی بیشتر با هم صحبت کنیم!

فرید:دوست دارید اول سراغ ماشین ها برویم؟

مینا در حالیکه از این حرف فرید خنده اش گرفته بود گفت: نه بگذار باز هم بهانه دیدار داشته باشیم...و بعد هردو به آرامی خندیدند....

در واقع خنده هایشان تنها تظاهری بود به آرامش....در دل هرکدامشان چیزی ناشناخته موجب تشویش و ناراحتی آنها شده بود و هر کدام از خود میپرسیدند....کی پول نهار را پرداخته و چرا؟

دنباله دارد....