ساکنان زمین

قصه در مورد زندگی ساکنان زمین

ساکنان زمین

قصه در مورد زندگی ساکنان زمین

فرید و مینا(٢٥)

 

گارسون با کمی جابه جایی ظروف غذا، در گوشه میز جایی برای گذاشتن نوشیدنی ها باز کرد وآنها را در آنجا چید...

با رفتن گارسون فرید و مینا ... با آرامش شروع به خوردن کرد ند اما خوردن غذا در آن ساعت بخصوص برای هردوی آنها یک خوردن معمولی نبود... ظاهرا خود را مشغول به خوردن غذا نشان میدادند  اما در فکرهر کدامشان هزاران فرضیه مطرح شده و میلیونها جواب تایید نشده!....فرید از خودش می پرسید: اگر مینا در باره فلورا.. و ازدواج کوتاه مدت من بدونه چه پیش میاد ... اگر او بدونه که من و فلورا یک پسر بچه دوساله داریم چی؟.. آیا باز هم او حاضره  با من ازدواج کنه و همسر من باشه؟..اگر.. او بدونه که من هنوز هم به خاطر پسرم باید به فلورا ماهیانه پول بدم و هر سالی یکبار بدیدن او برم....اگر....اگر...وای خدای من... کمکم کن!

مینا که سکوت فرید را میدید با خودش میگفت: ازمن خوشش اومده یا نه؟میخواد با من ازدواج کنه یا میخواهد از من به عنوان یک دوست دختر استفاده کنه؟... خدا کنه که نظر خوبی راجع به من داشته با شه و بدونه که من چقدر او را دوست دارم...

لحظات در خود فرو رفتن و فکر کردن همراه با تبسم های زمان بندی شده در تمام طول صرف نهار برای هردوی آنها قدری وسواس و تردید بوجود آورد....فرید با اینکه میخواست در مورد خودش صحبت کند به خاطر همین تردید ها از تصمیم قبلی خودش منصرف شد و دیگر تمایلی به بیان و تشریح وضعیت خود نداشت!

مینا هم که در مورد این که فرید در باره اش چه نظری دارد؟  و آیا هنوز هم نسبت به او احساس تمایل دارد یا نه   ؟ هیچ اطمینانی نداشت سعی نمود با سکوت فرصت های تازه ای را در اختیار فرید بگذارد تا با شنیدن حرف های فرید از موقعیت خود اطلاع یابد!

فرید به بیرون از رستوران از پنجره ای که به یک دشت سرسبز و پر از گل مشرف بود .. نگاه میکرد و به مینا گفت: می بینی چه قدر طبیعت زیباست!

مینا :البته زیباییهای طبیعت گسترده تر از نظاره یک دشت پر از گل و یا تماشای یک آبشار و یا رویت یک لبخندو ... و.. است!

ما زیبایی را حتی درون این رستوران را هم میتوانیم به خوبی ببینیم...

فرید : من متوجه منظور شما نشدم!؟

مینا: به نظر شما این اعتماد متقابل من و شما و با هم بودن امروز ما زیبا نیست؟

فرید: خوب البته.....من..من... من اصلا در بکار بردن جملات فارسی مهارت ندارم و امیدوارم منو ببخشین!

من تنها ده سالم بود که از ایران رفتم و یا بهتره بگم تازه کلاس چهارم ابتدایی ثبت نام کرده بودم که به خارج از کشور فرستاده شدم...و سواد فارسی من در حد بچه های سوم دبستانی مانده..از آن به بعد تمامی زندگی من در یک کشور انگلیسی زبان با یاد گیری انگلیسی شروع شد...

در این لحظه مینا گفت: البته من میدانم که شما در ایران نبودید....

من میدانم که شما در خارج از ایران زندگی میکردید و من میدانم که شما....

فرید: میدانید که من چی؟

دنباله دارد.....

 

فرید و مینا (٢٤)

 فرید  با نا باوری از بودن خود با مینا همچنان در اضطراب و تشویش بر ملا شدن رازش بود، رازی که سالیان درازی با او همراه بود...دلش میخواست هرگز چیزی را از مینا پنهان ندارد و تمامی زندگیش را برای او از کوچکترین تا بزرگترینش بازگو کند .. اما مطمئن نبود.. نمیدانست... اگر همه اسرارش را برای مینا بازگو کند ، آیا باز هم مینا، اورا بعنوان همسرش خواهد پذیرفت و با او پیمان زناشویی خواهد بست؟

داشتن مینا برای او از داشتن هر چیزی مهمتر به نظر میرسید... این باعث میشد که قدری با وسواس بیشتر صحبت کند و بی گدار به آب نزند... اگر مینا میفهمید که او چند سال پیش با یک دختر انگلیسی بنام فلورا ازدواج کرده و در دوسالی که همسر او بوده ، برایش یک پسر بچه بیادگار گذاشته .. آیا باز هم راضی میشد با او ازدواج کند؟

چنان غرق تفکرات دور و درازی بود که متوجه نگاه های پرسشگرمینا که با تعجب به او که دوخته شده بود نشد.مینا منتظر بود تا فرید دوباره  دنباله صحبتهایش را ادامه دهد.... برگشت گارسون با سینی غذا توجه فرید را به خود جلب کرد و او با اظهار تاسف از سکوت خود گفت: لطفا از خانم شروع کنید سرو غذا را...

گارسون با احترام به طرف مینا رفت و بشقاب های غذا را در جلوی او قرار داد و بعد برای فرید هم ظروف مختلف غذا را در جلوی او چید...میز پر شده بود از انواع کباب ها و دیسهای برنج و خورشت ها...

گارسون پس از آن برگشت تا مقداری نوشابه و آب پرتقال و آنچه نوشیدنی خوشمزه در رستوران داشت برای آنها سر میز آورد!

مینا نگاهی به میز انداخت و با تعجب از فرید پرسید: کس دیگری هم با ما نهار میخورد؟!

فرید: چطور؟

مینا: آخه میز پر از غذا های رنگارنگه!

فرید:من امیدوارم که شما غذای دلخواهتان را نوش جان کنید..

مینا :این همه؟!

فرید: خوب، من مطمئن نبودم از نوع غذایی که من میخورم خوشتان بیاد، این بود که سفارش دادم از همه غذا های خوب و خوشمزه موجود برایمان بیاره تا شما مجبور به خوردن اجباری چیزی که دوست ندارین نباشین!

مینا در حالیکه از اینکار فرید خنده اش گرفته بود ، با لحن محبت آمیز و خیلی دوست داشتنی گفت: من تمامی اینها را دوست دارم! اما چطوری میتونم همه این غذا ها را بخورم؟!... بعد هردوی آنها شروع به خندیدن کردند و گارسون با سینی پر از نوشیدنی دنبال جایی در میز پر از غذا میگشت تا آنها را جا دهد...

دنباله دارد....

فرید و مینا(۲۳)

 فرید نگاهش را به چشمان زیبای مینا دوخت و میخواست انعکاس و عکس العمل صحبت هایش را از نگاه های مینا که با اشتیاق زیاد به سخنانش گوش میداد ببیند... نگاه های دو دلداده به هم گره خورد و یکدیگر را با تحسین و تمنی برای لحظاتی کوتاه با نا باوری از فرصت پیش آمده  نگریستند....فرید دو باره شروع به صحبت کرد و گفت:من نیازی به صحبت در مورد اینکه تحصیلاتم چیه و یا والدینم کی هستند ویا چه میزان در آمد سالیانه دارم نمی بینم.....مطمعنم که این مسائل را شما هم ..چون من تا حالا پرسیدین و میدونین.... دوباره به صورت مینا... پرسش گرانه نگاه کرد ....مینا با تبسم با نگاهی عاشقانه با تکان دادن سرش حرف فرید را تایید کرد.....

فرید:البته من تا حدودی در مورد سوابق کاری شما و تخصص شماو.... وحتی خواستگاران قبلی شما هم اطلاعات لازم را دارم ومیدونم که شما هم علاقه مند به شنیدن این موضوعات راجع به من هستید!

مینا: اگر شما الزامی بدونستن آنها میبینید؟

فرید: به نظرمن شما باید از آنها مطلع باشید!... و سپس نگاهش را روی میز دوخت تا صحبتش را دنبال کند...در این موقع بود که گارسون رستوران را  منو بدست در جلوی خود دید..که از آنها در مورد سفارش نوع غذا و نوشابه و... سئوال میکرد...

فرید با تشکر از گارسون منو را از دست او گرفت و گفت: من شما را پس از انتخاب غذا صدا میکنم....و او رفت.

فرید با نشان دادن لیست غذا های مختلف به مینا  از او پرسید: شما چی دوست دارین؟

مینا: من غذای دلخواهم را قبلا سفارش دادم و الان مشغول میل کردنش هستم!

فرید : شما مطمئن هستین که همراه آن نیازی به غذای جنبی نداریین؟!.... آخه ممکنه خیلی دلچسب نباشه!

مینا: من بیشتر از هرچیزی مایلم حرف های شما را بشنوم ... برای من گوش دادن به صحبت های شما از هر چیزی تو دنیا مهم تره... من الان اصلا احساس گرسنگی نمیکنم... من روحا گرسنه ام گرسنه حرف های خوب و دلنشین شما!

فرید : البته من از اشتیاق شما باید تشکر کنم ... ولی من ترجیح میدم.. اگر شما هم موافق باشید اول سفارش غذا بدیم و پس از میل آن صحبت هامون را دنبال کنیم...

مینا : اگر شما میلتون اینه من موافقم......پس شما هرچیزی که برای خودتون سفارش میدین برای منم از همون سفارش بدین!

فرید گارسون را صدا زد و لیستی از غذاهای خوشمزه را بدست او داد و با نگاه به مینا از انتخاب خود احساس رضایت میکرد.....احساسی عجیب در دلش بوجود آمده بود... اگر او تمامی ماجرا بداند آیا باز هم از من خوشش خواهد آمد؟ آیا باز هم با همین اشتیاق راضی به ازدواج با من خواهد بود؟

ادامه دارد....