ساکنان زمین

قصه در مورد زندگی ساکنان زمین

ساکنان زمین

قصه در مورد زندگی ساکنان زمین

فرید و مینا ٤٧

ازدزدیدن مینا ، چند ساعتی گذشته بود و هنوز کسی از وضعیت او اطلاع نداشت!

فرید هم که در تدارک دیدار شبانه با مینا و خانواده اش بود مشغول انجام کار های  روزانه اش بود تا هرچه زود تر با تمام کردن آنها از کارخانه  رهایی یابد !باخودش گفت بهتر است زنگی به مینا بزند و از او بخواهد که از برنامه شام چشم پوشی کند تا فرصت بیشتری برای گفتگو داشته باشند.

با گرفتن شماره تلفن دفتر مینا منشی اش ،بیرون رفتن مینا از دفترش را به اطلاع او رسانید.

فرید با نگرانی و دلواپسی زیادی شماره موبایل مینا را گرفت  ولی موبایل او را خاموش شده یافت!

از این وضع بسیار نگران شده بود و با زنگ زدن به منزل مینا ، مادر او گوشی تلفن را برداشت.

فرید پس از سلام و احوال پرسی از مادر مینا، از مینا پرسید ؟ اما مادر مینا گفت که هنوز به منزل نیامده است!

فرید با خدا حافظی از مادر مینا شماره تلفن پلیس را گرفت و با   سروان محمدی همان دوست قدیمیش در اداره پلیس صحبت کرد و او را در جریان وضعیت مینا قرار داد.

سروان محمدی گفت: تا یکی دو ساعت دیگر شما صبر کنید تا من یکی دو مورد را بر رسی کنم و بعدا با شما تماس بگیرم، اما لازم است که شماره موبایل مینا خانم را بدانم!

فرید با دادن شماره مینا از او خدا حافظی نمود و منتظر تلفن جناب سروان محمدی ماند.

 سروان محمدی که یکی از کار آگاهان خبره و کار آزموده  پلیس بود با زنگ زدن به اطلاعات مخابرات  از آنها در مورد آخرین تماس های مربوط با شماره تلفن مینا سئوال نمود و شماره هایی که در این مورد در رکورد مخابرات ضبط شده بود یاد داشت نمود و با  تماس دوباره به اطلاعات مخابرات محل بر قراری آخرین تماس تلفنی را جویا شد.

سپس به شماره بدست آمده که حالا نام صاحب تلفن را میشناخت زنگ زد و گفت:

الو من سروان محمدی هستم از اداره آگاهی زنگ میزنم!

ادامه دارد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد