ساکنان زمین

قصه در مورد زندگی ساکنان زمین

ساکنان زمین

قصه در مورد زندگی ساکنان زمین

فرید و مینا

 برا یش روز سختی بود. ا ز ا بتدا و شروع روز دلش آرام و قرار نداشت. نمیدانست چه حادثه و یا واقعه ای انتظارش را میکشد. بعد از تمام شدن کار روزانه بسرعت کیف خود را برای جمع کردن وسایلش باز کرد ،تا آنها را در کیف جا سازی کند ولی دلوا پسی  و د ل شوره او از بروز حادثه ای خبر میداد و برا یش حوصله هیچ کاری را باقی نگذاشته بود، بسرعت همه اسباب ها یش را در میان کیفش ریخت و از اطاقش خود را بیرون انداخت . آرزو میکرد توانی برای پرواز داشت تا با پریدن و میان بر زدن راه رسیدن به او را کوتاه تر کند. از پله های ساختمان با سرعت خود را به پایین رساند و پس از چند قدم به ماشینش که در یک خیابان فرعی پارک شده بود رسید. خود را بدرون ماسین رها کرد و پس از روشن کردن ماشین بسرعت براه افتاد. بعد از گذشتن از دو خیابان فرعی وارد خیابان اصلی شد و بسرعت ما شینش افزود.همه حواسش بطرف او بود، او تنها همدم و یاورش  از زمان تولد،از زمانی که چشمهاشو به دنیا گشوده بود .او اولین کسی بود که او دیده بود، لالایی او اولین اهنگ دلنوازی بود که شنیده بود و آغوش پر مهرش گرمترین و امن ترین جای دنیا برایش به حساب میامد. در حین رانندگی همش توی فکر ا و بود و در تخیلش هزاران بار از مادرش و از محبتهایش قدر دانی میکرد و از خدا ملتمسانه و از روی اخلاص سلامت او را طلب میکرد. چنان غرق در فکر و خیال بود که از خود و از رانندگی هم یادش رفته بود و متوجه رنگ چراغ های رانندگی در تقاطع خیابان هم نبود که قرمزه....هنوز به وسط چهار راه نرسیده بود که صدای مهیبی او را بخود آورد و این زمانی بود که قسمت بیشتر جلوی ماشین در ماشین دیگری فرو رفته بود و شیشه های طرف جلو و دو طرف را ننده شکسته بودند . رنگ و رویش پریده بود و برای لحظاتی چند قدرت فکر کردن نداشت نگاهش از درون آیینه بصورتش افتاد که غرق خون بود و  خورده شیشه ها  کم و بیش صورتش را پوشانیده بودند. دربهای جلوی ماشین به بدنه چسبیده بودند و امکانی برای باز کردنشان نبود. با نا باوری از تصادف و از وضع بوجود آمده  به سختی خود را بطرف صندلی عقب کسید و آرام آرام با گشودن درب عقبی ماشین از آن پیاده شد .جمعیت زیادی دورش را گرفته بودن و هر کدامشان از وقوع حادثه از زاویه دید خود حرف میزدن.... تعیین میزان خسارت میکردند و برای او ابراز دلسوزی...بعضی ها هم او را ملامت میکردند و چند تایی هم با الفاظ رکیک به او خطای او را گوشزد مینمودند. او سراغ ماشین دیگر و راننده آن رفت که هنوز درون ماشین محبوس مانده بود. کمی نزدیکتر شد و نگاهی دزدانه درون ماشین انداخت تا اطلاعاتی راجع به راننده و وضعیت جسمانی او بدست آورد..در همین حال راننده ماشین مقابل هم که دختر جوانی بود، با ترس و حشت از وقوع  حا دثه منتظر کمک  اورا نگاه میکرد.

با گشودن درب ماشین دختر، او را از ماشین بیرون آوردند و با رسیدن آمبولانس هردو را روانه بیمارستان نمودند.

خوشبختانه جراحت هردو خیلی جدی نبودند و با شستشوو پانسمان و چند بخیه از بیمارستان مرخص شدند.

مرد که نامش فرید بود گواهینامه رانندگی و کارت بیمه خود را از میان کیف دستی اش بیرون کشید و به دست  مینا داد و از بابت تصادف عذر خواهی کرد و آمادگی خود را برای پرداخت خسارت و هرگونه همراهی برای تعمیرات ماشین اعلام کرد.

مینا وفرید  هردو آدرس و شماره تلفن و مشخصات خود را با هم مبادله کردند تا در صورت نیازبتوانند با هم در تماس باشند.

فرید از بیمارستان با گرفتن دو تا تاکسی سرویس برای خودش و مینا همزمان با مینا بیرون آمد ویکراست سراغ مادرش رفت و تلفنی برنامه انتقال ماشینها را به تعمیرگاه برای تعمیر داد.

درون تا کسی سرویس، مینا و فرید هرکدوم درافکار تازه ای فرو رفتند.

ادامه دارد......

 

سلامی و کلامی

با سلام بر همه فارسی زبانان عزیز بخضوض هموطنان ارجمند.

در این وب سایت  سعی دارم مجموعه داستن جالبی را دنبال کنم و امیدوارم از نظرات و انتقادات خوب و سازنده شما بهره مند شوم.