ساکنان زمین

قصه در مورد زندگی ساکنان زمین

ساکنان زمین

قصه در مورد زندگی ساکنان زمین

فرید و مینا ٤٣

 

مراد بی کله: چرا اخماتو تو هم کردی؟ اگه ناراحتی بی خیالش! خودت کاراتو انجام بده و اینقدر از من  و دوستام کار مفتی و مجانی در خواست نکن!

خسرو: تو که با من ادعای رفاقت داشتی و میگفتی همیشه در کنار من هستی!

مراد بی کله: خب ، همین جور که میدونی زندگی خرج داره و بابت حتی آب خوردن هم باید پول بدی!

خسرو: من که از دادن پول برای تو دریغ نکرده ام و تا حالا هم پول لازم را پرداخته ام، اما بیست میلیون برای این بار خیلی زیاده!

مراد بی کله: خب همینطور که شما میدونین این کار خیلی آسونی نیست و طرف هم آدم معمولی نیست!

خسرو: برای همین هم من از تو خواستم که برای خودت دوسه تا از دوست ها تو به کمک بگیری..

مراد بی کله: خب ، خودت میدونی که اونها هم برای این جور کار ها باید آمادگی داشته باشند و چه بسا که سر از زندان در آرند!!

خسرو: اما چرا زندان؟ من که نگفتم کسی زا بکشین.

مراد بی کله: خوب اگر در این تعقیب و کشیک دادن ها با او در گیر بشیم ممکنه که از این اتفاقات هم بیفته!

خسرو: اما من نمی خواهم که شما با این پسره در گیر بشین.

مراد بی کله: ما هم نمی خواهیم! اما این جور کارهای خلاف کار های اتفاقی و پیش بینی نشده زیاد داره!

خسرو: من فقط میتونم پنج میلیون بپردازم اونم فقط برای پنج روز تعقیب و یافتن اسرار و شناسایی او.

مراد بی کله: باشه هرجور میل شماست. پس لطفا دو میلیون دیگه هم به ما پرداخت کنید تا ما از امروز دست بکار بشیم!

خسرو با پرداخت دو میلیون دیگر به  مراد بی کله با او خدا حافظی نمود و در دلش از آزار فرید احساس خرسندی مینمود!

مراد بی کله پس از گرفتن سه میلیون چک با دوستا نش قراری برای دیدار گذاشت تا نحوه انجام ماموریتش را با انها در میان بگذارد.

فرید پس از خداحافظی از مادرش طبق روال هر روز داخل پارکینگ رفت و با نشستن پشت فرمان و روشن کردن اتومبیلش درب اتومات پارکینگ را با فشردن دکمه ای گشود و وارد خیابان شد .

افکار متفاوتی در مغزش خطور کرده بودند و او میخواست تا با طرحی محاسبه شده از کنار حوادث احتمالی که در کمینش بودند بدون  در گیری و یا با حد اقل درگیری بگذرد! اما از کجا باید شروع میکردو چه چیزی در انتظارش بود؟

ادامه دارد.....

فرید و مینا ٤٢

مینا که از شنیدن صدای فائزه خانم به هیجان آمده بود با صدای لرزانی گفت: من مینا هستم...

و در حالیکه رنگ صورتش رو به سرخی نهاده بود و نفس هایش به شمارش افتاده  بود گفت: زنگ زدم تا احوال شما را بپرسم!!

فائزه خانم که وضعیت مینا را به خوبی درک میکرد با آرامش و خونسردی از مینا تشکر نمود و او و خانواده اش را برای دیدار و آشنایی بیشتر به نهار و یا شام دعوت نمود!

مینا که از محبت و اشتیاق دیدار فائزه خانم بسیار راضی به نظر میرسید گفت: ممنونم از لطف شما... اما من باید در این مورد با مامان و بابا صحبت کنم و در صورت موافقت به دیدار شما خواهیم آمد!

فائزه خانم با خوشحالی از گفتگو با مینا از او خدا حافظی نمود و گوشی تلفن را به فرید سپرد!

فرید : خوب من دو باره با شما تماس میگیرم تا خبر موافقت بابا و مامان شما را برای دیدار با یکدیگر جویا شوم!

مینا: ممنونم ... مواظب خودتون باشید!!

فرید: نگران من نباش... من میتونم از خودم دفاع کنم ، اما شما چی؟

مینا: من مطمئنم که خسرو نقشه های بدی در سر داره و با آدمهای بیکار و عوضی زیادی هم آشناست!

فرید: من مطمئنم ! نگران من نباش !

مینا با آرامی از فرید خدا حافظی نمود و برای رفتن به سرکارش آماده میشد...  

خسرو که از صحبت با عموی خود در مورد مینا به جایی نرسیده بود به فکر این بود تا راهی برای رسیدن به مینا بیابد، برای این منظور تصمیم گرفت تا در مورد فرید تحقیقات لازم را انجام دهد تا نقاط ضعف او را بیابد و برای این منظور یکی از ارازل و اوباش به نام که خود را مراد بی کله میخواند، اجیر نمود تا با دو تا دیگر از دوستانش، فرید را تحت نظر بگیرند و تمامی رفت و آمد ها و کار های او را زیر نظر بگیرند و به خسرو گزارش دهند، تا با اطلاعات بدست آمده بتواند ضربه ای کاری به او وارد سازد و مانع ازدواج فرید و مینا شود!

گرچه خسرو میدانست که مینا او را دوست ندارد و قبل از آشنایی با فرید، با تقاضای او برای ازدواج مخالفت کرده بود ! اما او دنبال بهانه ای بود تا مانع ازدواج فرید با مینا شود و به این وسیله کمی از عقده حقارتی را که از مینا به خاطر عدم ازدواج به دل داشت ، کاهش دهد!  

مراد بی کله پس از گرفتن دستورات از خسرو تقاضای یک میلیون تومان پول نمود تا قسمتی از آن را به عنوان پیش پرداخت حق الزحمه دوستانش بپردازد و مقداری از آن را هم برای خود نگه دارد.

خسرو با دادن یک فقره چک یک میلیون تومانی به مراد بی کله، از او قول گرفت که در مورد این معامله با هیچکس صحبتی نکند و حتی از افشای نام او در میان دوستانش خود داری نماید ودر مقابل  مراد بی کله  گفت که برای انجام این کار ، خسرو باید بیست میلیون تومان بپردازد!

خسرو اخمهایش درهم کشید و ....

 

فرید و مینا ٤١

فرید رو به آقا رجب نمود و گفت: مثل اینکه کسی زنگ زده بود و شما در باره من با او صحبت میکردید؟

آقا رجب گفت: بله یک کسی که خودش را مراد بی کله معرفی نمود؛ گفت که به شما بگم که از مینا خانم چشم پوشی کنید.

فرید: اگر نکنم چی؟

آقا رجب: او گفت که هر چی بسرتون اومد تقصیر خودتونه!

فرید در حالی که لبخند به لب داشت گفت: عجب! پس این آقا مراد بی کله هم برای من خط نشون کشیده؟

آقا رجب: شما خودتون را ناراحت نکنین!

فرید: خیلی وقت بود که من فقط به فکر کار بودم و همه وقتم را صرف کار در کار خانه میکردم. تا حال اصلا فکرش را هم نمیکردم که کسانی هم باشند که برای زندگی من دل بسوزانند و یا به من امرو نهی کنند!

آقا رجب: حالا اولین چیزی که به نظر میرسه از همه مهمتر باشه، چیه و شما چیکار میخواهید بکنید؟

فرید: خوب این که پرسیدن نداره! اول باید صبحانه مفصلی بخورم تا انرژی لازم برای کار های اضافی داشته باشم.....

آقا رجب: خوب پس بهتره با آب پرتقال شروع کنید!

فرید: نگران من نباش؛ من از خودم پذیرایی می کنم ؛ فقط از بابت این تلفن و دیگر مسائل پیش آمده به مادرم حرفی نزنید.وبعد با آرامی شروع به خوردن صبحانه اش کرد و پس از اتمام بسراغ مادرش رفت تا قبل از رفتن به سر کارش از او دیدار کند.....

با ورود فرید به اطاق مادرش زنگ  تلفن به صدا درآمد و فرید با بر داشتن گوشی تلفن صدای مینا را شناخت که باگفتن سلام و صبح به خیر جویای احوال مادرش بود!

مادر فرید رو به فرید نمود و گفت: فرید جان با چه کسی صحبت میکنی؟

فرید در جواب مادرش گفت: بهتره خودتان ببینید چه کسی زنگ زده تا احوال شما را بپرسد؟

فائزه خانم گوشی را از فرید گرفت و صدای دختری جوان را شنید که با سلام دادن به او جویای حالش میباشد؟!

فائزه خانم با سلام متقابل  گفت من فائزه هستم! شما؟!

دنباله دارد.......