ساکنان زمین

قصه در مورد زندگی ساکنان زمین

ساکنان زمین

قصه در مورد زندگی ساکنان زمین

فرید و مینا (۴۰)

روز تازه ای بود و آغازش  تفاوتی آشکارا با روز های دیگر داشت...هنوز مینا در رختخواب خود بود و تمایل چندانی به بیداری نشان نمیداد !

با آنکه هر روز با طلوع آفتاب ،از خواب بیدار میشد تا روز تازه ای را آغاز نماید و با گرفتن دوش و خوردن صبحانه راهی کار میشد... اما امروز اصلا شوق و اشتیاق هر روز را نداشت .. پس از چند بار غلطیدن به چپ و راست ، از جایش بلند شد وبا کمی ورزش های سبک به آرامی به اطاق مادرش  رفت تا از حال او با خبر شود به آرامی درب را گشود و مادرش  را دید  که بر روی لبه تخت خود نشسته بود.

چشمانش باد کرده و چهره اش اندوهگین و ناراحت به نظر میرسید...مینا به آرامی جلو رفت و آو را در آغوش گرفت وبا بوسیدن گونه های مادرش، با او بر روی لبه تخت نشستند وبعد به صورت او نگاه کرد و در چشمان زیبای مادرش با دقت نگریست او را بسیار نگران و ناراحت و افسرده یافتُ ..به آرامی لب گشود و گفت: من متاسفم که شما را تو درد سر گذاشتم!

مادر مینا، مهتاب خانم: دخترم من با پدرت خیلی از وقتها راجع به تو و آینده تو با وسواس و نگرانی صحبت کرده ام.

 او هم چون من خیلی نگران آینده تو است و..و ما هم مانند خیلی از پدر و مادر های دیگر تنها آرزوهایمان در خوشبختی تو خلاصه میشود.

 اوهم مانند من چشم براه مردیست که با تمامی وجودش ترا دوست داشته باشد و برای تو همانند خودش همه خوبیها را خواسته باشد.

دیشب خسرو زنگ زد و با پدرت صحبت کرد...او به پدرت گفته که ترا توی ماشین یک غریبه دیده است وبه تعقیبتان پرداخته... او از پدرت خواسته تا اجازه دهد که از تو دفاع کند و جلوی مزاحمت های اورا بگیرد!

مینا: مامان جونم مامان خوب من ، شما که میدونید فرید کیه و چیکاره است.... من با شما در مورد او صحبت کرده بودم... و شما باید با پدر صحبت میکردید....باید به ایشان قبلا موضوع را میگفتید تا غافلگیر نشود!   

مهتاب خانم: دختر عزیزم، مینای قشنگ من، من و پدرت همیشه از همه اتفاقات زندگیمان با خبریم و چاره جوییها با اتفاق نظر انجام میشود!....

نگران نباش چون پدرت به او گفته که موضوع را میداند و فرید نامزد توست و شما در تدارک مراسم عقد هستید!

مینا: مامان خوب من ... مامان عزیز و همیشه محبوب من .. خیلی، خیلی خوشحالم من واقعا خوشبختم!

مهتاب خانم: اما خسرو به پدرت گفته که باز هم روی تو برای ازدواج حساب میکند و.....

ادامه دارد...

 

فرید و مینا (۳۹)

با تلاش زیاد و تمرکز به دور دست ها ... آنزمانی که هنوز در لندن مشغول تحصیل بود ...سعی میکرد تا اتفاقات نا خوش آیند  امروز را فراموش کند... در این  سیر و سفر به دور دستها خودش را میدید که برای اولین سال ورودش در لندن در خانه ای در یکی از حومه های لندن با یکی از دوستانش زندگی میکرد و در برقراری ارتباط و  تفهیم دروس دبیرستانیش باید بیشتر اوقاتش را به مطالعه  بپردازد!

گرچه برایش  صرف بیشتر ساعات روز برای درس خواندن  دلپذیر نمینمود ، اما با پشتکار و تصمیم خود توانسته بود بر مشکلاتش غلبه کند و پس زمان کوتاهی از تلاش بی وقفه اش راضی و خشنود بود!

حالا هم باز برای رسیدن به مینا به مشکلاتی از نوع خودش بر خورد نموده بود.. گرچه از این وضع راضی نبود اما با خودش عهد نمود که با حوصله و درایت کامل تصمیم مناسبی گرفته و خود را در گیر اتفاقات ناخواسته نکند... از اینرو با گذشت لحظه ها هردم موضوعی را در نظر میگرفت و با خودش نوع عکس العملی را که باید انتخاب نماید از جهت ها و زوایای مختلف بر رسی مینمود ... آنقدر در این خیالات غرق شده بود که متوجه نشد کی به خواب فرورفته است!

خوشبختانه آنشب بدون هیچ حادثه و یا اتفاقی به صبح رسید و با طلوع خورشید ، فرید هم برنامه هر روز خود را که کمی نرمش و دویدن درون باغ منزلشا ن بود آغاز نمود...

آقا رجب هم به اتفاق همسرش طبق عادت هر روزه  صبحانه را تهیه و تدارک میدیدند ...

با صدای زنگ تلفن  آقا رجب گوشی تلفن را برداشت و صدای مردی که خود را  مراد بی کله نامید شنید که میگفت:

من اسمم مراد بی کله است... ببینم تو آق مهندسی؟

آقا رجب : نه خیر .... فرمایشی دارین بفرمایین.

مراد بی کله: میخواستم با آق مهندس بگم که از مینا خانوم دس ورداره اگر نه هر چی بسرش اومد ..گله نکنه!!

آقا رجب: آقا شما  چیکاره ایشان هستین؟

مراد بی کله : این دیگه به شما مربوط نیست!

آقا رجب: شما میشه شماره تلفن  و یا آدرستون را بدین تا آقا مهندس با شما تماس بگیره!؟

مراد بی کله: لازم نکرده!! فقط پیغام مارو به این جوجه مهندس برسونین کافیه!

آقا رجب: باشه...ولی شاید آقای مهندس مایل باشه که با شما  صحبت کنه و از دهان خودتان بسشنود!

مراد بی کله: گفتم که لازم نیست..... و بلافاصله گوشی را روی تلفن گذاشت!

آقا رجب پس از این گفتگوی تلفنی در حالیکه به همسرش نزدیک میشد گفت: خدا عاقبت آقا فرید را به خیر کنه!

لیلا خانم همسر آقا رجب با تعجب گفت: چی شده؟ ...کی بود سر صبحی زنگ زد؟!

آقا رجب: یک آدم دعواگر و لات... از آن آدمهایی که دنبال شر میگردند!

لیلا خانم: چی میخواست؟

آقا رجب: هیچی داشت به آقا اعلام جنگ میکرد و گفت که دست از نامزدش برداره!!

لیلا خانم: به اون چه مربوطه!

آقا رجب: من که نفهمیدم به ایشان چه مربوطه!؟...

در حالیکه آقا رجب و لیلا خانم ضمن تدارکات صبحانه و در حال گفتگو بودند فرید وارد شد و قسمتی از حرفها و صحبت های آنها را شنید.

رو به آقا رجب و لیلا خانم کرد و با گفتن صبح بخیر به جمع آنها پیوست و .....

.دنباله دارد....

فرید و مینا ( 38)

آقا رجب: من  از ماجرای شما خبر ندارم ولی من شما را خیلی وقته که میشناسم و میدانم که باید چیزی شما را نگران و ناراحت کرده باشه!

فرید: حق با شماست آقا رجب! ولی الان دیر وقته و منهم خسته هستم ..پس بگذار با شما  بعدا ، در موردش صحبت کنیم!

آقا رجب: راستش من  فکر نمیکنم با این وضعیت روحی شما بتوانم بخوابم...

فرید: راستش خیلی موضوع مهممی نیست..!

آقا رجب خوب اگر نمیخواهین با من در میان بگذارید من میروم تا شما به کار های خودتان برسید!؟

فرید ممنونم از همراهی شما.. شب شما به خیر آقا رجب.

آقا رجب در حالیکه از فرید با گفتن شب به خیر دور میشد با خودش گفت: حتما موضوع مهمی در میان است...شاید راجع به خانمی است که فرید  دوستش داره.... شاید هم مربوط به کارش......ولی هرچه هست ...بد جوری او را به خودش مشغول داشته.... بهتره من امشب دیر تر بخوابم.....شاید او تصمیمش عوض شود و بخواهد با من درد دل کند .... شاید هم خطری او را تهدید میکند!

در حالیکه فرید دور شدن آقا رجب را مینگریست با خودش گفت: طفلک آقا رجب... او چطوری میتونه به من و یا مینا کمک کنه؟...وای خدای من ...نکنه اونها نقشه ای برای نا بودی من و یا مادرمن در سر داشته باشند!؟ در حالیکه ابروهایش به هم گره خورده بود برای اولین با ر سراغ سیستم مدار بسته تلویزیونی که برای خفاظت منزل طراحی شده بود رفت و تمامی دوربین ها را برای اولین بار روشن کرد! این برایش بسیار ناخوشایند بود که برای اولین بار احساسی ناشناخته و دلهره آور وجودش را در بر گرفته...او ذاتا مردی مهربان و شوخ طبع بود و به یاد نداشت که حتی یک بار، با کسی درگیری و یا مشاجره داشته باشه..

گرچه در دوران دبیرستان گاهی در ضمن تمرینات کاراته بعضی از حریفان خود را از میدان بیرون کرده بود اما این آمادگی بدنی او هرگز او را مغرور نساخته بود  و هیچوقت قصد تجاوز به حریم دیگران در مغزش خطور نکرده بود...اما امروز روزی بود پر از اتفاقات نا مطلوب...که او را به  فکر آمادگی بدنی  وبه کار گیری سیستم حفاظتی واداشته بود...

پس از مطمئن شدن از سیستم های هشدار دهنده و دوربین ها  با هدایت تصاویر روی مونیتور اطاق خوابش ...با آرامی سراغ مادرش رفت و با دیدن او که به آرامی بروی تختش به خواب رفته بود به اطاقش برگشت و بر روی تخت خواب خود با دل نگرانی و اضطراب دراز کشیدو به صفخه مونیتور که تصاویر نقاط مختلف ساختمان را نشان میدادند خیره شد...